یکی از آرزوهای دستنیافتنی کودکیام برف بود. چند بار از مادرم شنیده بودم که تا حالا اینجا برف نیامده. همیشه دلم میخواست بدانم وقتی برف میبارد چه اتفاق تازهای میافتد؛ یا شاید به این فکر میکردم که چه میشود توی روستای ما هم برف ببارد.
حسرت میخوردم که زمستان فصل تعطیلی مدرسهها نیست؛ دلم میخواست یک بار هم که شده زمستان فصل تعطیلی مدرسه ها باشد تا بتوانیم جایی برویم که برف میبارد!
و امروز صبح که بعد از کلاسهای تعطیل! داشتم برمیگشتم، همهی لذتی که بیش از 10 سال پیش آرزویش را داشتم...