سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکی از آرزوهای دست‏نیافتنی کودکی‏ام برف بود. چند بار از مادرم شنیده بودم که تا حالا این‏جا برف نیامده. همیشه دلم می‏خواست بدانم وقتی برف می‏بارد چه اتفاق تازه‏ای می‏افتد؛ یا شاید به این فکر می‏کردم که چه می‏شود توی روستای ما هم برف ببارد.

حسرت می‏خوردم که زمستان فصل تعطیلی مدرسه‏ها نیست؛ دلم می‏خواست یک بار هم که شده زمستان فصل تعطیلی مدرسه ها باشد تا بتوانیم جایی برویم که برف می‏بارد!

و امروز صبح که بعد از کلاس‏های تعطیل! داشتم برمی‏گشتم، همه‏ی لذتی که بیش از 10 سال پیش آرزویش را داشتم...


نوشته شده در  چهارشنبه 86/10/12ساعت  12:0 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]