سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام

آن‏گاه که او بود، هدیه باران، شادابی و خوش‏حالی بود و ام‏روز که نیست، باران هم بوی ستم می‏دهد.

او البته بودنش همیشگی است اما نگاهش همیشگی نیست.

نگاهش را در دستان خودمان نهاده بود اما نمی‏دانم چه شد که دیگر از کنارم رفت، آری نگاهش.

نمی‏دانم.

شگفتی‏ام هر لحظه کرور کرور افزون می‏شود که هنگامه نگاهش چاله‏ها و حتی چاه‏های زیستن، هم‏وار می‏شود و در نبودن نگاهش، حتی راه‏های صاف و هم‏وار برای‏مان دردناک و پرزحمت می‏شود.

کاش..

کاش‏هایم زیادند...

راستی! این اولین بار بود که در وبلاگم درددل نوشتم، خدا به خیر کند.

یاعلی


نوشته شده در  یکشنبه 84/4/12ساعت  7:3 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]