سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رودخانه‏ای از میانه روستای‏مان می‏گذشت؛‏ و البته می‏گذرد.

مدرسه‏مان آن طرف رودخانه بود؛ راهنمایی بودیم. زیباترین و به یادماندنی‏ترین روزها، شاید روزهای بارانی زمستان بود که رودخانه‏ی ساکت به راه می‏افتاد و راه را می‏بست.

چند وقتی یک پل جالب و ایضا ساده روی این رودخانه دیده می‏شد؛ که البته با اولین باران زمستانی آن پل از بین رفت. اسم قشنگی داشت؛ پل سیدباقر!

داشتم می‏گفتم؛ هوا که ابری می‏شد شادی‏مان آغاز می‏شد، باران که می‏آمد به خودمان امید می‏دادیم! و وقتی خبر می‏رسید که رودخانه به راه افتاده، اول ذوق‏زدگی‏مان بود.

این را فکر کنم باید اول می‏نوشتم؛ امروز درسم که تمام شد، توی کوچه بوی نم باران را می‏شنیدم. به یاد آن روزها افتادم؛ آن روزهایی که گذشته‏اند. گرچه لذت و مستی آن روزها هنوز از بین نرفته است.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/8/30ساعت  12:56 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]