رودخانهای از میانه روستایمان میگذشت؛ و البته میگذرد.
مدرسهمان آن طرف رودخانه بود؛ راهنمایی بودیم. زیباترین و به یادماندنیترین روزها، شاید روزهای بارانی زمستان بود که رودخانهی ساکت به راه میافتاد و راه را میبست.
چند وقتی یک پل جالب و ایضا ساده روی این رودخانه دیده میشد؛ که البته با اولین باران زمستانی آن پل از بین رفت. اسم قشنگی داشت؛ پل سیدباقر!
داشتم میگفتم؛ هوا که ابری میشد شادیمان آغاز میشد، باران که میآمد به خودمان امید میدادیم! و وقتی خبر میرسید که رودخانه به راه افتاده، اول ذوقزدگیمان بود.
این را فکر کنم باید اول مینوشتم؛ امروز درسم که تمام شد، توی کوچه بوی نم باران را میشنیدم. به یاد آن روزها افتادم؛ آن روزهایی که گذشتهاند. گرچه لذت و مستی آن روزها هنوز از بین نرفته است.