چند روزی است چشمانم به سرزمین حضور تو بیشتر خو گرفته است؛ میبینی که!
هر بار بدنم را کنار مزار تو یافتم؛ هر بار آن گنبد همچون آفتاب از دور به چشمانم میآید، تو هم میآیی. هر بار کفشهایم را از پای درآوردم با خودم گفتم آمدهای اینجا تا اندکی نور بیابی؛ برای روشن کردن شب تار زیستنت. با خودم گفتم کاش میشد به احترام این وادی همچون طور کفشها را همان ابتدای این شهر از پای درآورد.
تو که یادت هست؛ به خودم میگویم؛ اما سبک نوشتناش خطابی است. یادت هست آن روزها وقتی دلم تنگ میشد خود را کنار تو مییافتم؟ یادت هست چگونه نشستن در جوار نگاه تو به قلبم؛ نه! به وجودم آرامش میداد؟ تا اینجایش را من خوب به یاد دارم. به یاد دارم با چه لذتی به زیارت نگاهت میآمدم؛ با چه شوقی غم و دردم را در سرزمین حضور تو از خودم دور میکردم.
تا اینجایش را من یادم هست؛خوب خوب. دلم نمیخواهد بگویم یادش به خیر. تا معنایش این باشد که امروز دیگر از آن خبرها در دل و جانم نیست. اما چارهای نیست. باید بگویم؛ تا بدانی که حسرت آن روزها را میخورم؛ یادش به خیر.
آن روزها که هیچ چیز نمیتوانست آرامم کند گذشته است؛ گرچه فکر میکردم نشستن در کنار تو بتواند همه وحشتم را برباید. آن روزهای سخت و ... گذشته است؛ اما باز هم نیازمند توام. نیازمند حضور مادرانه تو؛ نیازمند دستان تو؛ دستان مهربان و دلسوز تو. یادت هست گلایههایم را؟ یادت هست.
شاید آنچنان مهم نباشد که نام طهوراییات معصومه است؛ حتا شاید مهم نباشد که از دامن کدام مادر و کدام پدر تربیت یافتهای. اما آنچه مهم است؛ دستان توست. دستان یاریگر و قدسیات.
میبینی که! نیازمند نگاه مهربانی توام؛ مهربانی هم اگر نمیشود دستکم دلسوزی؛ گرچه میدانی و دستانت هم ...