سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داشتم گشت می‏زدم. طبق برنامه‏ام امشب باید یک یادداشت می‏نوشتم. نمی‏خواستم رفتن قیصر را تسلیت بگویم؛ نه اهل بودم و ... . اما هر چه بود اندوه‏گین بودم. صفحه صفحه ورق می‏زدم و نیم‏نگاهی و اگر احساس خوبی داشتم می‏خواندم.

رسیدم به یک صفحه. با شناختی که از او داشتم انتظار نداشتم مرگ قیصر برایش اهمیتی داشته باشد. هر چه بود به آن‏جا رسیده بودم؛ و معنای رسیدن من به آن صفحه این بود که او برای قیصر ارزش قایل بود. سطر به سطر نوشته‏اش را خواندم. هر چه می‏خواندم ضربان قلبم تندتر می‏شد.

اسم قیصر را فراوان شنیده بودم؛ شعرهای فراوانی نیز از او خوانده بودم اما پیگیر نشده بودم؛ دنبال نکرده بودم. شاید حتا وقتی شعرهایش را می‏خواندم برایم مهم نبود این شعر را همان کسی گفته که فلان شعر را هم گفته. واقعیت این است که من با قیصر و شعرش آشنا نیستم و نبودم؛ اما می‏گوید «هنوزط هم دیر نشده» آن «ط» البته اضافی است.

فضایی که او توصیف کرده بود برایم جالب بود. و شاید هم‏زادپنداری‏ام با او بر سر همان شرایطی بود که وصف کرده بود.

هر چه بود و هست؛ قیصر رفته است. اما او زنده است. «از معدود اهالی شعر بود که آبروی شعر بود؛ آبروی واژه‏ها؛ آبروی عشق...» (از این‏جا)

تو رفتی اما نفس‏هایت همه جا را گرفته است...


نوشته شده در  چهارشنبه 86/8/9ساعت  12:25 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]