داشتم گشت میزدم. طبق برنامهام امشب باید یک یادداشت مینوشتم. نمیخواستم رفتن قیصر را تسلیت بگویم؛ نه اهل بودم و ... . اما هر چه بود اندوهگین بودم. صفحه صفحه ورق میزدم و نیمنگاهی و اگر احساس خوبی داشتم میخواندم.
رسیدم به یک صفحه. با شناختی که از او داشتم انتظار نداشتم مرگ قیصر برایش اهمیتی داشته باشد. هر چه بود به آنجا رسیده بودم؛ و معنای رسیدن من به آن صفحه این بود که او برای قیصر ارزش قایل بود. سطر به سطر نوشتهاش را خواندم. هر چه میخواندم ضربان قلبم تندتر میشد.
اسم قیصر را فراوان شنیده بودم؛ شعرهای فراوانی نیز از او خوانده بودم اما پیگیر نشده بودم؛ دنبال نکرده بودم. شاید حتا وقتی شعرهایش را میخواندم برایم مهم نبود این شعر را همان کسی گفته که فلان شعر را هم گفته. واقعیت این است که من با قیصر و شعرش آشنا نیستم و نبودم؛ اما میگوید «هنوزط هم دیر نشده» آن «ط» البته اضافی است.
فضایی که او توصیف کرده بود برایم جالب بود. و شاید همزادپنداریام با او بر سر همان شرایطی بود که وصف کرده بود.
هر چه بود و هست؛ قیصر رفته است. اما او زنده است. «از معدود اهالی شعر بود که آبروی شعر بود؛ آبروی واژهها؛ آبروی عشق...» (از اینجا)
تو رفتی اما نفسهایت همه جا را گرفته است...