سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی کسی دعوت می‏کند نمی‏شود «نه» به زبان جاری کرد. این بار هم جناب پشت‏خطی با لطف تمام دعوت کرده‏‏اند چند تا از دوستان‏مان را معرفی کنیم؛ دوستانی که اینترنت به ‏ما هدیه کرده!

البته اون‏جوری که من فهمیدم باید اونایی رو بگیم که قبل از این‏که هم‏دیگه رو ببینیم با هم دوست شده باشیم؛ و بعد هم‏دیگه رو هم دیده‏ باشیم.

1- همین دیروز با علی و حامد و مظاهر رفته بودیم تهران؛ نمایشگاه الکامپ. فکر می‏کنم دوستی‏ام با علی به دو سال می‏رسد. از آن دوستی‏هایی که کم‏کم پیش رفته است؛ بدون هیچ شتاب‏زدگی و حتا مدیریت‏کردنی. هر از گاه به وبلاگ‏های هم سر می‏زدیم و هر از گاه شاید می‏توانستیم با مسنجر یاهو چند کلمه‏ای حرف بزنیم. و تصور می‏کنم امروز من و علی به رغم اختلاف‏های سلیقه‏ای و حتا فکری با هم، خیلی راحت می‏توانیم کنار هم باشیم و درک کنیم هم‏دیگر را.

هدف اصلی من برای تهران رفتن، دیدن علی بود. همو که دو سال بود دوست بودیم؛ اما این بار قرار بود هم‏دیگر را ببینیم. وقتی دیدمش، تا حدودی جا خوردم. راستش را بخواهید، احساس کردم این علی با آن علی که من می‏شناختم تفاوت دارد؛ اما در میان این دو سه ساعتی که در کنار هم بودیم، فهمیدم این علی همان علی است. همان که دوست داشتم ببینمش. بگذریم...

2- مهندس فخری. از آذر 83 که عضو پارسی‏بلاگ شدم، آقای مهندس را دوست داشتم؛ به بهانه‏های مختلف به هم نزدیک شدیم. به عنوان یک مدیر سرویس وبلاگ‏نویسی به آقای مهندس احترام می‏گذاشتم و به عنوان یک وبلاگ‏نویس با او دوست بودم؛ البته شاید خوب نمی‏توانستم دوستی‏ام را نشان دهم.
و بالاخره پارسال بود که در همایش وبلاگ‏نویسان قرآنی، جناب فخری را از نزدیک دیدم. به حق یکی از معدود انسان‏هایی است که به نظر من برخوردار از جامعیت است. نمونه کامل یک متخصص اخلاق‏گرا. البته باید از ایشان پوزش بخواهم که با پررویی دوست خطاب‏شان کرده‏ام.

3- دورادور با حسن آشنا بودم. از همان وقت که عنوان وبلاگش این بود «خام بدم؛ پخته شدم؛ سوختم.» شاید ارتباط عاطفی عمیقی با هم نداشتیم اما به هر روی او را دوست می‏دانستم؛ آن هم از نوع دوست‏داشتنی‏اش. چند باری تلفنی با هم صحبت کرده بودیم؛ تا این که یک روز با حامد و علی و مظاهر رفتیم تهران. سینما سپیده هم‏دیگر را دیدیم. ناخودآگاه نمی‏‏توانستم زیاد به او نزدیک شوم. ولی دنبال بهانه بودم که حرف بزنم. میم مثل مادر را با هم دیدیم. از ابتدا تا انتهای فیلم را اشک ریختم. حسن اما گریه می‏کرد... . برای شادی روحش صلوات می‏فرستید؟

4- فعلا همین. دوستان فراوان‏اند. یقینا خیلی‏ها را از قلم انداخته‏ام؛ رسما پوزش می‏طلبم!


نوشته شده در  سه شنبه 86/8/8ساعت  12:40 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]