گاهی وقتها ...
نه. مقدمهچینی بی مقدمهچینی.
امروز نماز عید سعید فطر را در میدان نقش جهان اصفهان خواندم؛ اما آنجا نبودم.
سه سال پیش در سرمایی استخوانسوز با دو سه نفر از دوستان راهی تهران شدیم؛ برای نماز عید.
گرچه هوا خیلی سرد بود. خیلی. اما هر سختی و حتا بلایی ارزشش را داشت.
امروز توی نماز عید فطر به یاد آن روز افتادم. به یاد آن روز که تنها به شوق دیدار آقا آن هم از آن فاصله، راهی مصلی شدم-شاید باید میگفتم شدیم-.
روزگار سختی است. همه چیز سخت میگذرد. بدیش آنجاست که حتا گلها هم نمیتوانند اشکها را دور کنند. حتا موسیقی آواز پرندگان ناژوان هم نمیتواند و نتوانست کاری از پیش ببرد.
خیلی وقت است که گوشم و دلم موسیقی شاد را پس میزند. غمناکش را البته خیلی دوست دارد؛ اما نباید بشنوم. همه چیز گویی میخواهند خاطرههایی دردناک را یادآوری کنند.
نماز عید سعید فطر. به آن دخترک 5-6 ساله گفتم «تو نمیخوای نماز بخونی؟!» سر بالا انداخت که «نه!» با همان شیطنت بچهگانه گفتم «خوبه ها!». او هم خندید.
توی نماز چه جاها که نرفتم! حالم از این همه پیچیدگی روزگار به هم میخورد. میتوانید «ر» را به سکون یا فتح بخوانید. میدانم وقت خوبی برای غر زدن و نق زدن نیست اما چارهای جز گفتن ندارم.
تنها که باشی تازه میفهمی نوشتن چه نعمتی است. اما چه فایده. نوشتن هم خیلی وقت است که مستی زودگذر شده است.
کاش از این تنهایی خُردکننده و سستیآور میرهاندیام.
البته شما زیاد سخت نگیرید. دوست دارم یه بار دیگه آقا رو ببینم. حتا اگه شده توی یکی از این جلسات دیدار عمومی.
شاید این آشوب را او دوا کند.