چه بگویم. از چه بگویم.
از کژی خودم؟ از اشتباهاتم؟ از دوریام از تو؟ از چه؟
خوشحالم آری. اما این خوشحالی با ان خوشحالی زمین تا آسمان توفیر دارد. خوشحال که باشم، هیچ غمی به قلبم راه نمییابد. اما خوشحالی امروزم هزار غم و اندوه در خود دارد.
میدانم که از من راضی نیستی. راضی که هیچ. دلخوری. به تو حق میدهم. انتظارم آن بود که بیش از این دستگیریام کنی. کاش بعضی وقتها نمیگذاشتی چاهها مرا در خود فرو ببرند. یا نمیگذاشتی که در چاه فرو روم. نمیگذاشتی. نه که چاه را نشان میدادی. میدانم خلاف اختیار است اما من ...
آقا! کاش این همه از تو دور نبودم. کاش میلاد تو همه غم و اندوهم را پاک میکرد. کاش میفهمیدم که تو لحظه به لحظه همراه مایی. کاش میدانستم که دلسوزتر از هر کسی تویی. تو!
تو آمدهای. خیلی وقت است. خیلی وقت است بر کوچه انتظار ایستادهای. منتظر رسیدن مایی. این همه سال ما را ندا دادهای که بیایید. اما ما ...
آقا! تو که میدانی. پاهایمان بیرمقتر از آن است که به این زودیها به کوچه انتظار برسیم. دست گیر.
تو که آمدی، چشمان خیلیها از سو رفت. تو که آمدی، خیلیها نمیخواستند باور کنند که راه دنیا به سوی حضور تو میرود. خیلیها ...
اما آقا! با همه بیچارگیمان؛ و با همه دوریمان از آن چه باید، تو را میخواهیم. از عمق جان.
میدانم که ما باید برسیم. ما باید خودمان را برسانیم. ما باید اندکی هم که شده دست از خود و خودخواهی و خودپرستی برداریم. اما تو دست گیر. تو!
آقا! میخواهم میلادت را تبریک بگویم. به تو و به همه. این همه کلمه را هم نوشتم تا به کلمههای تبریک تولد تو برسم. اما نمیتوانم. نمیتوانم. من نمیتوانم. شاید نیمه شعبان سالی دیگر.