تصور کن. در یک ساعت اتفاقی میافتد که زندگیات را به سویی دیگر میکشد. حتا شاید کمتر از یک لحظه.
بعضی وقتها این لحظههای تغییر، طولانی میشود. و تحمل این لحظهها، خیلی سختتر است. البته اگر بدانی که این روزهایی که داری میگذرانی، روزهای تغییر است.
چه هولناک میشود وقتی ممکن است یک لحظه بعد، ضعیف باشی. یا حتا اگر قرار باشد همه چیز همانگونه شود که میخواهی.
مشکل ما این است که نمیتوانیم همه چیز را از بالا نگاه کنیم. با توکل خیلی چیزها را میشود تحمل کرد. خیلی از نقاط عطف بیرحم را میتوان دور زد. اما ...
بعضی وقتها میدانی قرار است بالهایت شکسته شوند. میبینی که خون از پر و بالت میریزد و تو همچنان نمیخواهی دست از پرواز برداری. آنها که گفته بودند پرواز را به تو میآموزند، صیاد شدهاند.
نقطه عطف. طولانی.
نقطه عطفی به طول چهار سال. چهار سال. ببخشید اگر توهین است اما... . میفهمی چهار سال یعنی چه؟
بالهایم را نمیخواهم. جانم را نیز. اما پرواز، همه وجود من است. دست نمیکشم. نمیتوانم دست بکشم. فرقی هم نمیکند چه کسی نقش صیاد را بازی میکند.
بگذریم...
نمیگذارم از یادم برود که نقطه عطف هم جزیی از زندگی است. حتا اگر طولانی شود و دردناک. حتا اگر ... .
میبینی؟ تنها به خاطر نیازم به یاد تو افتادهام. مران مرا. دستکم به شرافت مولود امشبِ خانهات. گرچه دستگیری تو، تنها رسیدن من به خواستههایم نیست. بگویم یا نگویم حق همین است. الامر کله الیک.
پدرم! روزت مبارک. دلم برایت تنگ شده است. خیلی وقت است. میدانم که فکر میکنی بیمعرفتم. حق داری. تو اشکهای مرا ندیدهای. شاید تقصیر از من بوده که اشکهایم را نشان ندادهام. اما هر چه هست، با همه وجود میخواهمت.