شب ولادت نور چشمان حضرت رسولصلوات الله علیه، بعد از 4 ساعت چشم انتظاری! سوار بر یک وَن راه افتادیم. به سوی اصفهان. بیدار که شدم، پایانه شهید کاوه بودیم. دلم میخواست تا غروب روز ولادت، - دستکم به خاطر تبریکگفتن روز مادر و روز زن به مادرها و خواهرهایم-، به خانه برسم.
خانه. مفهومی کاملا جالب! خانهای که حدودا هر سه چهار ماه یک بار میتوانم به آنجا بروم. روستایی با حدود دو هزار نفر جمعیت.
ساعت 4 عصر، شیراز بودم. دو بلیط برای 7 عصر گرفتم... .
سوار اتوبوس که شدیم، شروع به صحبت کردیم. درباره کنکور پرسیدم و جواب شنیدم و درباره چیزهایی دیگر نیز شنیدم و گفتم. فکر نمیکردم بتوانم با خواهر دومم اینچنین صمیمی به سخن بنشینم. لحظههای وصفناشدنی.
بالاخره رسیدم. ساعت 5 صبح. میخواستم روز ولادت، روز مادر، روز زن خانه باشم اما صبح روز بعد رسیدم. از اولین لحظههای روز پنجشنبه یعنی از ساعت دوازده شب، تا ساعت 5 صبح روز جمعه چند ساعت است؟ واقعا چند ساعت است؟ فاصله من تا خانه.
سال سختی بود. توی آن چند روزی که خانه بودم، شاید بخش زیادی از خستگیام رفت. فقط کاش پدرم را بیشتر از آن چند ساعتی که تنها به خاطر من از کارش مرخصی گرفت و آمد، دیده بودم و با او به سخن نشسته بودم. لازم بود. شاید وقتی دیگر.
راستی! توی این سفر باید به خیلیها سر میزدم که نشد. گرچه خیلیهایشان اینجا را بلد نیستند اما انشاءالله دفعههای بعد. به علاوه باید روز مادر و روز زن را به بزرگوارانی که توی این حوالی میشناختم نیز تبریک میگفتم اما به دلیل سفر غیر منتظرهای که به پیشنهاد و همراهی حامد مرتکب(!) شدم، نتوانستم انجام وظیفه کنم. میبخشید؟ حتا یادداشت پیشین را هم توی یک کافینت توی شیراز نوشتم و وقت نوشتن بیش از آن نبود.
میخواستم توی این یادداشت درباره توسعه متوازن حرف بزنم اما ...