یادش به خیر دوران کودکی! نمیدونم چرا تا تقی به توقی میخوره و معصومیت کم میاریم یاد دوران کودکی میافتیم. چرا نمیشه الان هم معصوم بود؟
یادش به خیر! نمیخام بگم کودکی خوبی داشتم و یا اینکه تونستم مثل بقیه بچگی کنم یا راحت بازی کنم نه! اتفاقا کودکی خیلی بدی داشتم. بگذریم.
من به یه چیز خیلی معتقدم «سالی که نکوست از بهارش پیداست». نمیخام از روزگار شکایت کنم بالاخره زندگی میگذره چه میشه کرد به هرکسی یک جور سخت میگیره... .
نمیخام از عقدهها و ناراحتیهای بچگی حرفی بزنم. خاستم از بدی حرف بزنم. چیزی که همیشه قلب من رو به درد آورده. چیزی که هر لحظه و هر ثانیه باهاش روبهرو بودم و نتونستم ازش فرار کنم. چیزی که سالهاست همسایه قلبمه.
دلم نمیخاد کسی بیاد و بگه میشه با تغییر زاویه دید، رفتار دیگران رو برداشت مثبت کرد و با خوبی جبران کرد و اینها. راستش یه نفر هست که از وقتی یادمه، با من بدی کرده. مدتی بود که باهاش روش انتقام رو پیش گرفته بودم ولی امروز خسته شدم. اون رو دیگه نمیدونم شاید اونجوری راحتتره.
ولی دیگه نمیخام اونی باشم که تا حالا بودم و یا این مدت شده بودم. نمیخام مثل کسی باشم که سالها ازش بدی دیدم. نمیتونم بگم امروز چه حالی دارم.
فقط این رو میدونم امروز چیزی توی دلم فریاد زد که دیگه بسه. بهم گفت که مدتی هست که خدا رو فراموش کردی. بهم گفت اگر مشکلی داری که حل نمیشه، بهخاطر اینه که خودم رو همهکارهی تمام اتفاقات میدونی و توکل به خدا رو دیگه نداری. پس چرا بیخودی از خدا توقع داری کمکت کنه؟!
چون مدتیه شیطان مهمون قلبته. شاید هم خودت شیطان شدی.