سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادش به خیر. آن روزهایی که خواهر بزرگم دانشجو بود، خاطراتی از بچه‏های خوابگاه‏شان برای‏مان تعریف کرده بود.

می‏گفت دختری توی خوابگاه هست که با دفترش خیلی دوست است. با دفتر خاطراتش. می‏گفت همیشه دفتر را هم‏راه خود همه‏جا می‏برد و هیچ‏وقت از دفترش جدا نمی‏شود. خواهرم می‏گفت یک بار با کلی احتیاط دفتر را از دوستم گرفتم و از روی کنجکاوی صفحه‏هایی از آن را خواندم.

می‏گفت توی آن دفتر به جز توصیف‏هایی ساده از طبیعت و چیزهایی از این دست، خبر دیگری نبود. وقتی از هم‏خوابگاهی‏اش پرسیده بود که این‏ها که چیزهای خاصی نیستند، چرا این دفتر را هیچ وقت از خودت جدا نمی‏کنی، پاسخ شنیده بود که این‏ها درددل‏ها و دل‏تنگی‏های من هستند. گرچه در ظاهر فقط توصیف‏هایی ساده و خنثی هستند اما حرف‏هایی دارند که تنها خودم می‏دانم.

وقتی این‏ها را از خواهرم شنیدم، خیلی دلم می‏خواست من هم می‏توانستم مثل او، حرف‏های دلم را در قالب توصیف‏های ساده بیان کنم تا هم حرف خودم را زده باشم و خالی شده باشم و هم حس دل‏سوزی و شفقت کسی را به جوش نیاورم.

نمی‏دانم درست و نادرستش چیست اما کاش ...

کاش این همه گرفتار دور باطل تزاحم‏های نظام تکوین نبودیم. کاش اراده‏مان همه علت زندگی‏مان بود. کاش یک لحظه آرامش‏مان معلول هزار علت پیچ در پیچ و دست نیافتنی نبود. کاش دست‏کم تکلیف خودمان را می‏دانستیم. کاش این‏همه میان مرزهای وحشت‏آلود گرفتار نبودیم.

زدن این حرف‏ها هیچ فایده‏ای ندارد. تا بوده همین بوده. خون ما هم از خون بقیه رنگین‏تر نیست. گرچه خودم می‏دانم که این حرف‏ها شیره‏مالی قضیه است.


نوشته شده در  شنبه 86/2/22ساعت  8:15 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]