یادش به خیر. آن روزهایی که خواهر بزرگم دانشجو بود، خاطراتی از بچههای خوابگاهشان برایمان تعریف کرده بود.
میگفت دختری توی خوابگاه هست که با دفترش خیلی دوست است. با دفتر خاطراتش. میگفت همیشه دفتر را همراه خود همهجا میبرد و هیچوقت از دفترش جدا نمیشود. خواهرم میگفت یک بار با کلی احتیاط دفتر را از دوستم گرفتم و از روی کنجکاوی صفحههایی از آن را خواندم.
میگفت توی آن دفتر به جز توصیفهایی ساده از طبیعت و چیزهایی از این دست، خبر دیگری نبود. وقتی از همخوابگاهیاش پرسیده بود که اینها که چیزهای خاصی نیستند، چرا این دفتر را هیچ وقت از خودت جدا نمیکنی، پاسخ شنیده بود که اینها درددلها و دلتنگیهای من هستند. گرچه در ظاهر فقط توصیفهایی ساده و خنثی هستند اما حرفهایی دارند که تنها خودم میدانم.
وقتی اینها را از خواهرم شنیدم، خیلی دلم میخواست من هم میتوانستم مثل او، حرفهای دلم را در قالب توصیفهای ساده بیان کنم تا هم حرف خودم را زده باشم و خالی شده باشم و هم حس دلسوزی و شفقت کسی را به جوش نیاورم.
نمیدانم درست و نادرستش چیست اما کاش ...
کاش این همه گرفتار دور باطل تزاحمهای نظام تکوین نبودیم. کاش ارادهمان همه علت زندگیمان بود. کاش یک لحظه آرامشمان معلول هزار علت پیچ در پیچ و دست نیافتنی نبود. کاش دستکم تکلیف خودمان را میدانستیم. کاش اینهمه میان مرزهای وحشتآلود گرفتار نبودیم.
زدن این حرفها هیچ فایدهای ندارد. تا بوده همین بوده. خون ما هم از خون بقیه رنگینتر نیست. گرچه خودم میدانم که این حرفها شیرهمالی قضیه است.