«من او» میخواهم.
«من او»ی خودم را میخواهم. همان که لحظههای غیرقابل توصیفی را در دلم جای داده است.
منظورم رمان «من او»ست. چند وقت پیش به یکی از دوستان دادم که بخواند اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که یادم رفت آن دوست که بود. تنها امیدم برای به دست آوردن آن کتاب، اسمی است که بر صفحه اول آن نوشتهام و آن شعر قرمز!
از همینجا اعلام رسمی میکنم که هر کس احساس میکند کتاب «من او»ی من را از من قرض گرفته و بعد از خواندن در میان کتابهایش گذاشته است، نیمنگاهی به آنها بیاندازد و «دفتر خاطرات» مرا بازگرداند. مژدگانی هم میدهم. یک جلد «من او»ی دیگر.
***
آن روز که مریم از مدرسه برگشته بود و طبق معمول سر کوچه از کالسکه پیاده شد، سرکار عزتی به قصد انجام وظیفه کاری کرد که علی حتی نتوانست آن کار سرکار عزتی را به زبان بیاورد. سرکار عزتی البته کار خاصی نکرده بود. تنها سعی کرده بود روسری مریم را از سرش بگیرد. همین. تنها اشکال سرکار عزتی این بود که میخواست قانون را اجرا کند. آخر دستکم او به خاطر انجام وظیفهاش حقوق میگرفت.
فتاح آدم خوبی بود. مسلمان خوبی هم بود. همچنین میدانست که سرکار عزتی هدفی جز انجام وظیفه نداشته است. اما با اینحال، حال عزتی را گرفت. به همین شدت؟ نه! خیلی شدیدتر.
خاک! مملکتی که سرکار عزتی مامور اجرای قانونش بود، حاکمیت طاغوت بود. حاکمیت اخلاق شیطانی بر مردم مسلمان بود. شاید میشد تحمل کرد که ساز و کارهای اجراییاش طاغوتی و شیطانی باشد. اما باز هم جناب فتاح ساکت ننشست.
فتاح مریم را برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاد. به فرانسه. قلب اروپا. قلب بلاد کفر.
نمیخواهم جوگیر شوم. اما من شرم میکنم حتا به زبان بیاورم. شرم میکنم. شرم میکنم بگویم آن پیر خرفت چه غلطی کرده است. حتا شرم میکنم بگویم که رییس دانشکده هنرهای زیبا چه توجیهی کرده است.
بگذریم. ما حتا به اندازه فتاح که هیچ! به اندازه کریم هم غیرت نداریم.