شاید نتوانم چیزی بنویسم...
آنچه من از تو میدانم، به اندازه چند روزی است که تو را یافتهام و تو را میشناسم...
من تو را به اندازه لحظههایی که مرا به حضور پذیرفتهای درک کردهام...
پس از من انتظار نداشته باش بتوانم آنگونه که هستی توصیفت کنم...
مهم نیست... . مهم این است که میخواهم بشناسمت و سعی خودم را کردهام که... .
نوشتههای من ارزش توصیف تو را ندارند. بلد نیستم. نمیدانم.
کویر لزوما جای بدی نیست. اما وقتی شنهای آن به همراه باد، چشمانت را از دیدن محروم میکنند، آرزوی باران هم لبخند بر لب میآورد چه رسد به خود باران...
گفتم که! نمیدانم. بلد هم نیستم. اما بودن تو و آمدن تو، شاید آن باران باشد. همان بارانی که بعد از رقص طوفان شن در چشمانم به مهمانی زیستنم آمد...
شاید هم چیزهایی دیگر. گفتم که ...
از من مخواه که نمیتوانم. پرگویی و درشتگویی هم نمیکنم. میدانم که نمیدانم و نمیتوانم و ...
البته شاید تقصیر خودت هم باشد. شاید خودت را آنچنان که باید، به من نشان ندادهای. شاید آنگونه که لایق خودت بوده است، فرصت با تو بودن را نثارم نکردهای...
باز هم نمیدانم و نمیتوانم.