قبل از نوشتن باید این رو بگم که من فقط یک دانشجوی پرستاری هستم و هنوز هم اول راهم.
استاد نام بیماری که قرار بود من ویزیت کنم رو بهم داد. وقتی بالای سرش رفتم دیدم روی تخت حرکات مارپیچی انجام میده. چیزی سرم نمیشد، به خاطر همین از ترس اینکه نابلد بودنم رو بشه و خرابکاری کنم، چیزی نپرسیدم.
کارهایی که استاد گفته بود رو انجام دادم و سرم رو به کارم مشغول کردم.
کم کم فهمیدم که آقای بیمار! داره ورزش میکنه. وقتی پروندهاش رو خوندم، دیدم سکته مغزی کرده و چندین جلسه هم فیزیوتراپی داشته. فشارش هم چندان رضایت بخش نبود.
بار دوم که برگشتم، وقت ملاقات بود. تعدادی حدود 20 نفر به ملاقاتش اومده بودن. حرفایی که اون بیمار میزد خیلی برام جالب بود. خیلی راحت به اطرافیانش میگفت سکته مغزی کردم.
زبونش هم میگرفت. دو تا پاهاش هم فلج شده بود. میگفت «خودم با پاهای خودم، خودم رو به مطب دکتر رسوندم. بعد از اینکه حالم بد شد، خودم راهی مطب شدم. فشارم چیزی حدود 20 بوده (به قول پزشکها 200 )»
وقتی پسرش میخاست پاهاش رو ماساژ بده، میگفت «مثل ویبره(منظورش ویبره همراه بود) ماساژ بده» خیلی چیزهای دیگه هم میگفت و این نشاط و سر زندگی و امیدش خیلی برام جالب بود ... .
من که با هر فشار زندگی زودی به هم میریختم و نا امید میشدم، اینهمه امید اون بیمار خیلی منرو به فکر فرو برد ... .
وقتی به خونه رسیدم، اثری از خستگی هر روز در وجودم نبود.