سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قبل از نوشتن باید این رو بگم که من فقط یک دانشجوی پرستاری هستم و هنوز هم اول راهم.

استاد نام بیماری که قرار بود من ویزیت کنم رو بهم داد. وقتی بالای سرش رفتم دیدم روی تخت حرکات مارپیچی انجام میده. چیزی سرم نمیشد، به خاطر همین از ترس این‏که نابلد بودنم رو بشه و خرابکاری کنم، چیزی نپرسیدم.

کارهایی که استاد گفته بود رو انجام دادم و سرم رو به کارم مشغول کردم.

کم کم فهمیدم که آقای بیمار! داره ورزش میکنه. وقتی پرونده‏اش رو خوندم، دیدم سکته مغزی کرده و چندین جلسه هم فیزیوتراپی داشته. فشارش هم چندان رضایت بخش نبود.

بار دوم که برگشتم، وقت ملاقات بود. تعدادی حدود 20 نفر به ملاقاتش اومده بودن. حرفایی که اون بیمار می‏زد خیلی برام جالب بود. خیلی راحت به اطرافیانش میگفت سکته مغزی کردم. 

زبونش هم می‏گرفت. دو تا پاهاش هم فلج شده بود. می‏گفت «خودم با‏ پاهای خودم، خودم رو به مطب دکتر رسوندم. بعد از اینکه حالم بد شد، خودم راهی مطب شدم. فشارم چیزی حدود 20 بوده (به قول پزشک‏ها 200 )»

وقتی پسرش می‏خاست پاهاش رو ماساژ بده، می‏گفت «مثل ویبره(منظورش ویبره همراه بود) ماساژ بده»  خیلی چیزهای دیگه هم می‏گفت و این نشاط و سر‏ زندگی و امیدش خیلی برام جالب بود ... .

من که با هر فشار زندگی زودی به هم می‏ریختم و نا امید می‏شدم، این‏همه امید اون بیمار خیلی من‏رو به فکر فرو برد ... .

وقتی به خونه رسیدم، اثری از خستگی هر روز در وجودم نبود.


نوشته شده در  دوشنبه 86/1/20ساعت  8:7 عصر  توسط گویا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]