مدرسه که میرفتم خیلی به داستانهای آقای رحماندوست و آقای قدرتالله صلحمیرزایی علاقه داشتم. هر کتابی که از اونها میدیدم میخریدم. توی خیالات بچهگانه خودم فکر میکردم تمام نوشتههای اونها رو خوندهم. فکر میکردم نوشتن کار آسونیه.
هر بار معلم انشا از ما میخواست درباره شغل آینده بنویسیم من مینوشتم میخواهم نویسنده بشوم...
راهنمایی که بودم دو تا داستان نوشتم. هر کدوم چیزی در حدود 400 صفحه. حالا که میخونمشون، خودم هم نمیدونم این همه قضایا رو چهجوری به هم میبافتم. از حوصله اون زمان خودم کلی تعجب میکنم. نمیدونم اینها رو برای چی دارم میگم ولی حالا که با خودم فکر میکنم، میبینم نوشتن چقدر برای آدم مسئولیت میاره.
راستی چهجوری میشه منزلت قلمی که خدا توی قرآن بهش قسم یاد کرده رو زیر سوال نبرد؟!
قلم ...
وقتی به این کلمه فکر میکنم چیزی شبیه اسلحه توی ذهنم تداعی میشه که باهاش میشه خیلی چیزها رو نشونه گرفت، خیلی چیزها رو خراب کرد و شاید خیلی چیزها رو بشه باهاش دوباره ساخت. نمیدونم...
به این می اندیشم که چند نفر از اونایی که مینویسن، به این قلم و جایگاه اون واقفند و چقدر به این آیه قرآن توجه دارند...
بسماللهالرحمن الرحیم
ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ
سوگند به قلم و آنچه مینویسند.
کلیک کنید
باز هم کلیک کنید