امشب به رسم همیشه، روبروی ویترین یک کتابفروشی، مشغول نگاهکردن به جلد کتابها بودم.
در میان آن همه، کتابی بود که به چاپ یازدهم رسیده بود و من چاپ دومش را خوانده بودم. اسمش مهم نیست. صفحات زیادی از آن را با بغض خوانده بودم. چند روزی با آن کتاب زندگی کرده بودم. بدون غلو.
کتاب رمان بود. هفتکور، یکی از شخصیتهای آن کتاب بود، بود که نه! بودند. چون هفت نفر بودند. هفت نفر که کور بودند و گدایی میکردند. آنها در صفحههای اول کتاب در یکی از خیابانهای تهران بودند. کنار خیابان به ردیف مینشستند و گدایی میکردند. با جملاتی خاص و کمی هم جالب. روش جالبی در گدایی داشتند. همیشه نفر آخر صف تقاضای کمک میکرد. وقتی کسی کمکی میکرد، نفر آخر خودش را از آخر صف به جلوی صف میکشاند و حالا دوباره نوبت نفر آخر صف میرسید. اینگونه بود که صف هفت گدای کور، جلو میرفت.
در فصلهای انتهایی کتاب، هفت کور به فرانسه رسیده بودند. هفت کور جلو آمده بودند. هر بار که کسی کمکی به هفت کور کرده بود، آنها به اندازه عرض شانه یک مرد جلو آمده بودند و بعد از چند سال، از اواسط خیابانی در تهران به خیابانی در پاریس رسیده بودند.
آن رمان، بعضی وقتها نکتههایی داشت که غیرواقعی بود اما به قول عطاءالله باورپذیر یا دستکم قابل تحمل بود. نمیخواهم درباره آن رمان اظهار نظر کنم. همین را بگویم که عالی بود.
در هنگام خواندن اینکه هفت کور در پاریس مشغول گدایی بودند، در ذهنم به نویسنده خرده گرفتم که چگونه میتوان از این همه دریا و بقیه مانعها چشم پوشید. بیشتر از این نیازی به توصیف نمیبینم.
اما اکنون میدانم که خیلی از مانعهایی که ما جلوی راه و خواستهمان میبینیم و به وجود آنها یقین داریم، چیزی نیست جز محال بودن گدایی هفت کور در پاریس.