دیشب نخوابیدم.
اگه میبینید خیلی خوشحالم، نتیجه بگیرید که دایی شدهم.
من آدم رمانتیکی نیستم، خیلی هم دوست ندارم احساساتم رو بیرون بریزم، اما این یکی رو نتونستم. یعنی میدونید؟ خودم هم انتظار نداشتم این همه خوشحال باشم.
دیشب تا اذان صبح مشغول اساماس بازی با سیدکاظم بودم. سیدکاظم همون پدر خواهر زاده بنده هستن! نصف شبی تازه حس حرف زدن پیدا کرده بودم. هر کاری میکردم خوابم نمیبرد. اما تا صبح خبری نشد.
سیدکاظم دیشب اسم فرزند هنوز متولد نشدهش رو گذاشته بود موسی. بهش گفتم بچهت دختره. گفت امکان نداره.
امروز صبح که زنگ زد و خبر داد که بچه متولد شده، گفت که اسمش رو فاطمه گذاشته!
دیشب که داشتم توی راهروی خوابگاه قدم میزدم، با خودم فکر میکردم چطور ممکنه تولد یه بچهای که هنوز متولد نشده، اونم با هزار و دویست کیلومتر فاصله، چطور میتونه این همه روی من تاثیر بزاره که نتونم بخابم. تا حالا همچین حسی نداشتم. حس قشنگیه. نمیدونم. بسه.