سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیشب نخوابیدم.

اگه می‏بینید خیلی خوش‏حالم، نتیجه بگیرید که دایی شده‏م.
من آدم رمانتیکی نیستم، خیلی هم دوست ندارم احساساتم رو بیرون بریزم، اما این یکی رو نتونستم. یعنی می‏دونید؟ خودم هم انتظار نداشتم این همه خوشحال باشم.

دیشب تا اذان صبح مشغول اس‏ام‏اس بازی با سیدکاظم بودم. سیدکاظم همون پدر خواهر زاده بنده هستن! نصف شبی تازه حس حرف زدن پیدا کرده بودم. هر کاری می‏کردم خوابم نمی‏برد. اما تا صبح خبری نشد.

سیدکاظم دیشب اسم فرزند هنوز متولد نشده‏ش رو گذاشته بود موسی. بهش گفتم بچه‏ت دختره. گفت امکان نداره.

امروز صبح که زنگ زد و خبر داد که بچه متولد شده، گفت که اسمش رو فاطمه گذاشته!
دیشب که داشتم توی راهروی خوابگاه قدم می‏زدم، با خودم فکر می‏کردم چطور ممکنه تولد یه بچه‏ای که هنوز متولد نشده، اونم با هزار و دویست کیلومتر فاصله، چطور می‏تونه این همه روی من تاثیر بزاره که نتونم بخابم. تا حالا همچین حسی نداشتم. حس قشنگیه. نمی‏دونم. بسه.


نوشته شده در  پنج شنبه 85/12/17ساعت  5:32 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]