راستش من از سینما چندان دل خوشی ندارم و کلا شاید در ماه سه ساعت هم تلوزیون نبینم...
یعنی در سال چیزی حدود 40 ساعت...
راستش دبیرستان که میرفتم کل پول تو جیبی که از بابا میگرفتم رو بابت مجله جوانان اون موقع میدادم و کل اخبار هنری رو میخوندم. از هزینه کفش و سایر هزینهها میزدم و میرفتم رمان و مجله میخریدم. ولی حوادثی اتفاق افتاد که از هرچی سینما و تلویزیون و سریال بود، متنفر شدم... .
بگذریم...
نخاستم بیوگرافی بنویسم. یادمه وقتی عنوان فیلم رو دیدم و شنیدم، چیز چندانی ازش نفهمیدم ولی وقتی بر حسب اتفاق، فیلم را دیدم حسابی افسوس خوردم حسابی... شاید به خاطر اینکه ننشستم همه فیلم رو نگاه کنم و پیامش رو درست نگرفته باشم...
حکایت بیعاطفگی آدمهای مدرن امروز بدجوری دلم رو به درد آورد...
اما قضیه به همینجا ختم نشد و نمیشه. چند روز پیش به خاطر یک کار کوچولو، خیلی کوچولو که دونستنش شاید خیلیها رو به خنده بندازه، درک بیعاطفگی کسانی که ادعای محبتشون گوش فلک رو پرکرده خیلی دلم رو به درد آورد... .
یادمه اون وقتها که بچه بودم وقتی توی فیلمهای خارجی میدیدم که یک انسان چطور به یک سگ اظهار محبت میکنه و اون رو تو بغل میگیره، چقدر تعجب میکردم. ولی حالا دیگه شنیدن خبر مرگ پدر و مادرهای پیری که شاید چند روز از مرگشون گذشته و تازه همسایهها از مرگشون خبردار شدن هیشکی رو به تعجب نمیاندازه!!
آره ما انسانها خیلی گرفتار شدیم. نمیدونم چقدر و چرا، ولی میدونم میشه آدم تو خونهای زندگی کنه با نزدیکترین کسان خودش، ولی از تنهایی تو خلوت خودش گریه کنه. میدونم خیلی از اطرافیان و نزدیکترین کسای آدم بقیه رو واسه رفع نیازهای خودشون میخوان و کافیه که توی کوچکترین گرفتاری بفهمن که بهشون نیاز داری؛ اونوقت میفهمی هیشکی رو نداری.
خدا کنه هیشکی به کسی جز خدا تکیه نکنه.