گاهی وقتها حرفهایی به ذهنت میآیند که ...
با خودت فکر میکنی میروم و مینویسم...
روزی که یادداشت قبل را نوشتم، میخواستم چیز دیگری بنویسم.
میخواستم بنویسم:
بعضی وقتها که کاری میکنی که شایسته معذرتخواهی میشوی، یا کاری را انجام نمیدهی و به دلیل انجام ندادن آن کار شایسته معذرتخواهی میشوی، خیلی سخت میشود...
با خودت فکر میکنی اگر بروم و از طرف مقابل معذرت بخواهم، حسابی تشر بارانت میکند و ابروهایش را در هم میکشد و چند فحش آبدار هدیهات میکند...
چه بسا به طرف مقابلت حق هم بدهی که اینگونه با تو به سخن بنشیند؛ چرا که ...
با خودت فکر میکنی چه بگویم که آتش خشمش فروکش کند تا بتوانم راهی برای جبران بیابم و ...
با هزار ترس و لرز پا پیش میگذاری و خودت را به دفتر کار او میرسانی، نشسته است...
با خودت فکر میکنی این لبخند او از آن لبخندهایی است که برای به بازی گرفتن طرف مقابل به کار میگیرند، از آنهایی که هزار بار بدتر از فحش است...
نمیدانم...
من همه این کارها را کردم، با همه این فضاها هم مواجه شدم، اما نمیدانم چرا وقتی از آن اتاق بیرون آمدم پشیمان بودم، مثل ...
نه به خاطر رفتنم و معذرتخواهیام نه!
بلکه به خاطر دیر رفتنم.
سطر پیشین علیالقاعده باید در ادامه دو سطر پیش میآمد، اما ... . بگذریم. به نوبه خودم از ادبیات فارسی پوزش میطلبم.
همین...