سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهی وقت‏ها حرف‏هایی به ذهنت می‏آیند که ...
با خودت فکر می‏کنی می‏روم و می‏نویسم...

روزی که یادداشت قبل را نوشتم، می‏خواستم چیز دیگری بنویسم.
می‏خواستم بنویسم:
بعضی وقت‏ها که کاری می‏کنی که شایسته معذرت‏خواهی می‏شوی، یا کاری را انجام نمی‏دهی و به دلیل انجام ندادن آن کار شایسته معذرت‏خواهی می‏شوی، خیلی سخت می‏شود...

با خودت فکر می‏کنی اگر بروم و از طرف مقابل معذرت بخواهم، حسابی تشر بارانت می‏کند و ابروهایش را در هم می‏کشد و چند فحش آب‏دار هدیه‏ات می‏کند...
چه بسا به طرف مقابلت حق هم بدهی که این‏گونه با تو به سخن بنشیند؛ چرا که ...

با خودت فکر می‏کنی چه بگویم که آتش خشمش فروکش کند تا بتوانم راهی برای جبران بیابم و ...

با هزار ترس و لرز پا پیش می‏گذاری و خودت را به دفتر کار او می‏رسانی، نشسته است...
با خودت فکر می‏کنی این لبخند او از آن لبخندهایی است که برای به بازی گرفتن طرف مقابل به کار می‏گیرند، از آن‏هایی که هزار بار بدتر از فحش است...

نمی‏دانم...

من همه این کارها را کردم، با همه این فضاها هم مواجه شدم، اما نمی‏دانم چرا وقتی از آن اتاق بیرون آمدم پشیمان بودم، مثل ...
نه به خاطر رفتنم و معذرت‏‏خواهی‏ام نه!

بلکه به خاطر دیر رفتنم.
سطر پیشین علی‏القاعده باید در ادامه دو سطر پیش می‏آمد، اما ... . بگذریم. به نوبه خودم از ادبیات فارسی پوزش می‏طلبم.

همین...


نوشته شده در  شنبه 85/11/28ساعت  6:58 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]