یا حسین ! دلی که هنوز طعم یقین را نچشیده چه میتواند به تو بگوید؟
جز اینکه کاش من هم بودم و در عاشورای تو شرکت میجستم!
و آنگاه قاضیای از دل بر میخیزد و میگوید: خوب اکنون گفتن این حرف آسان است اما هنر آن است که در موقع آن، این چنین میگفتی!
یا حسین!
دعای عرفهات را خواندم به راستی که تو را نشناخته بودم! مرا ببخش که تو را منحصر به نیم ظهر عاشورا میدیدم! و نمیدانستم که حسین 57 سال مثل یک انسان زیست! و مثل یک انسان که قرار بود خلیفه خدا شود شهید شد!
زندگی تو کمتر از شهادتت نیست اما شهادتت چیز دیگری است!
ما در موقع تذکار عاشورایت به درد بچه هایت و خواهرت گریه میکردیم اما ای کاش می دانستیم تو به چه گریه می کردی؟
آیا تو نمی دانستی کربلا قتلگاه توست؟
بچه هایت شدیدترین اذیتها را متحمل خواهند شد؟
یقین دارم که می دانستی!
پس این کدام عامل بود که تو را اینچنین عاشق و شیدا کرده بود که وظیفه الهیات را انجام دهی؟
شاید هم هیچ چیز نگفتی! زیرا اگر چیزی گفته بودی، میگفتی! وشاید چیزی که میخواستی به او بگویی در قالب کلمات نمیگنجید!
در آرزوی آن روز که نیمنگاهی از همان نوع به من هم بیندازی تا شاید اگر هنوز آینه دلم اندکی جلا دارد به ابدیت متصل گردد!
چرا دیوانه!
حسین چرا عاشقانت دیوانه می نامند خود را؟ من می دانم!
همه اش به خاطر کمبود کلمه است! دیوانه از این لحاظ که عقل در این وادی در آن زیر می ماند - مردم عادی کسانی را که از قدرت تحلیل امور عادی بر نمیآیند دیوانه مینامند اما اگر کسانی هم باشند که عقل را (عقل جزیی) سخیف بدانند در مقابل چیزی والاتر از آن که آن وادی عقل کل است، باز به جهت کمبود کلمه آنها را نیز دیوانه مینامند!
به این جهت ما خود را دیوانگان حسین می دانیم! و ای کاش کلمه این قدر در مقابل روح تنگ نبود و چیزی دیگر میگفتیم به جای «دیوانه حسین»
تنگتر آمد خیـــــــــــالات از عدم
زان سبب آمد خیـال اسباب غم
باز هستی جهـــان حس و رنگ
تنگتر آمد که زندانــی است تنگ
***
یا حسین ! تو را عاشقم، آنسان که در قتلگاه خروشیدی، نه آنسان که خلقی تو را تشنه میبینند.
تو را به خاطر ایمانت که سرشاری بهار را شرمنده کرده است و عطشانی آگاهانه لبهایت که دریا را به خجالتی ابدی دچار نموده است و زلالی رسالتت عاشقم...
***
شگفتا
وقتی بود، نمیدیدم
وقتی میخواند، نمیشنیدم
وقتی دیدم که نبود، وقتی شنیدم که نخواند
چه غمانگیز است که وقتی چشمهای سرد و زلال در برابرت میجوشد و میخواند و مینالد، تشنهی آتش باشی و نه آب؛
و چشمه که خشکید، چشمه که از آن آتش که تو تشنهی آن بودی بخار شد و به هوا رفت و آتش، کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان بارید، تو تشنهی آب گردی و نه تشنهی آتش؛
و بعد عمری گداختن، از غم نبودن کسی که تا بود، از غم نبودن تو میگداخت
.: علی شریعتی :.
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بربلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود ، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک ...
.: شاملو :.