سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعد از چند ماه که برمی‏گردم، لاجرم خیلی چیزها تغییر کرده که من نمی‏دانم؛ خیلی‏ها را خیلی وقت است ندیده‏ام و خیلی‏ها را هم که دفعه‏ی پیش دیده‏ام این دفعه نمی‏توانم ببینم.

وقتی برمی‏گردم دست‏کم در یکی دو روز اول باید به خیلی‏ها سر بزنم؛ همه را هم تنهایی باید بروم؛ و این تنها رفتن خیلی سخت است؛ آن قدر سخت که حتا حاضرم یک بچه‏ی سه چهار ساله را برای یکی دو ساعت از مادرش قرض بگیرم و با او به خانه‏ی آن‏هایی که لازم است بروم.

شاید تا یک سال پیش نزدیک به یک شبانه روز طول می‏کشید تا به خانه برسم؛ تصور کنید روستایی در استان فارس فاصله‏ای بیش از 500 کیلومتر با مرکز استان داشته باشد. معمولا پیش از برگشتنم به روستا، کلی کار عقب‏مانده داشته‏ام که همه‏شان را باید یکی دو روزه تمام می‏کرده‏ام؛ و این خسته‏ام می‏کرده است؛ اضافه کنید خستگی دست‏کم 20 ساعت اتوبوس سواری را؛ آن هم در جاده‏های جالب این جاها!

و اما امسال و این بار گویی همه‏ی دردسرها و خستگی‏ها چندین برابر شده بود. و از طرفی قرار بود در اردوی راهیان نور ویژه وبلاگ‏نویسان هم شرکت کنم که چند برنامه و کار دیگر را نیز دچار تغییر کرد. به هر حال با همراهی خستگی‏ها و بی‏خوابی‏های پیش از اردو سوار قطار شدیم. گرچه روزهای اردو همان‏گونه که فکرش را می‏کردم پاک‏تر و ناب‏تر از همه‏ی روزهای دیگرم بود اما خستگی‏هایی داشت که به این راحتی‏ها بیرون نمی‏رود.

به هر حال برگشته‏ام؛ و خسته‏ام. و باید بخوابم. و باید استراحت کنم. اما نمی‏شود. هیچ‏‏گاه.


نوشته شده در  جمعه 87/1/2ساعت  4:9 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]