سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز می‌رویم همایش پایانی مسابقه وبلاگ‌نویسی بوی سیب. البته فکر نکنید چیزی برنده‌ شده‌ام! می‌روم که رفته باشم؛ البته به همین سادگی هم نیست. یک -تقریبا- غرفه داریم که اگر بیایید می‌بینید!

نمی‌گویم هم غرفه‌ی چیست و به چه دردی می‌خورد و این‌ها. می‌آیید شما هم؟ این‌جا را حتما ببینید پیش از آن‌که کفش بپوشید.


نوشته شده در  پنج شنبه 87/4/13ساعت  12:44 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

ساندویچ را که از روی میز برداشتم، سیگاری آتش زد. از بوی سیگار خوشم نمی‏آید. یا دست‌کم ترجیح می‌دهم بویش را نشنوم. اما هر چه بود آن بو برایم خوش‌آیند بود. خیلی خوش‌آیندتر از آن که حتا خودم فکرش را بکنم.

آن بوی بد سیگار خاطره داشت. خاطره‌ی دروازه اصفهان. دروازه اصفهان شیراز. این روزها را نمی‌دانم. می‌دانم البته. این روزها محله دروازه اصفهان شیراز، جای خوبی است. البته زیاد خوب نیست. یعنی مثل خیابان قصردشت نیست؛‌ اما آن روزها خیلی بدتر بود. آن روزها از بازار وکیل که می‌آمدی به سوی دروازه اصفهان، باید منتظر ِ بوی سیگار و آدم‌های معتاد و سیگاری و غیره بودی. آدم‌هایی که اگر می‌دیدی گوشه‌ی خیابان افتاده‌اند، نباید تعجب می‌کردی. یا اگر خمار داشتند از میانه‌ی خیابان می‌گذشتند نباید می‌ترسیدی.

آن سال‌ها امتحان‌های‌مان که تمام می‌شد، منتظر بودیم که تا چند روز بعد، خودمان را توی شیراز و دروازه اصفهان و آن کوچه‌ای که اسمش را یادم نمی‌آید ببینیم. البته یادم هست که آن روزها سر کوچه یک نانوایی بود؛ نانوایی‌ای که امروز دیگر نیست. هنوز بوی نان آن نانوایی را می‌توانم به یاد بیاورم.

کجا بودم؟ بوی سیگار حسین آقا! با بوی سیگار رفته بودم شیراز. کوچه‌های 13 سال پیش. روزهای 13 سال پیش. روزهایی که فکر می‌کردم شیراز دیگر آخر دنیاست. فکر می‌کردم چه بهشتی است این‌جا. تازه آن هم کجای شیراز؟! دروازه اصفهان!

چند سالی هست سری به آن کوچه نزده‌ام. بارها با ماشین از کنارش گذشته‌ام و با ولع تمام تا آخر کوچه را نگاه کرده‌ام...

مزه ساندویچ ِ امروز رفت؛ اما بوی آن روزهای دروازه اصفهان هنوز مانده است. مانده است. چقدر حرف سر زبانم منتظر فرودند.


نوشته شده در  دوشنبه 87/4/10ساعت  9:49 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

کار سختی است؛ سخت‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کردم؛ و شاید حتا سخت‌تر از آن‌چه این‌جا می‌نویسم!

شماره‌ی دوم شماها هم منتشر شد.

کار گروهی یکی از لذت‌بخش‌ترین زحمت‌هایی است که آدمی‌زاد می‌تواند آن را تجربه کند؛ آن هم کار گروهی‌ای که هنوز کامل شکل نگرفته است و مسئولیت‌ها و وظیفه‌های هر کس کاملا واضح و دقیق مشخص نیست.

در این چند ماهه که درگیر ابتدایی‌ترین کارهای انتشار این ماه‌نامه بودم؛ تا همین امروز، شاید هر روز یک اتفاق جدید و یک مشکل جدید ایجاد شده است که هر کدام‌شان دست‌کم یک لحظه آدم را به هم می‌ریزند. و این یعنی این‌که کار سختی است.

هر چه بی‌تجربه باشم،‌ این یک نکته را می‌دانم که همین که وارد یک کار گروهی فشرده و دقیق شده‌ام، جای امیدواری دارد.

به هر حال. شماها یک حرکت کاملا وبلاگی است؛ آن هم تنها برای نشان دادن کارکردهای موثر وبلاگ‌نویسی. و همین‌طور که در این دو شماره دیده‌ایم،‌ نیازمند همراهی و کمک خود ِ وبلاگ‌نویس‌ها هستیم.

فکر می‌کنم طرح خوبی است. برای حمایت از شماها می‌توانید به این صفحه بروید.


نوشته شده در  چهارشنبه 87/3/29ساعت  4:0 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

داشتم بخش‏هایی از فیلمی را می‏دیدم که از تلویزیون پخش شده بود؛ فیلم‏هایی درباره‏ی تاریخ انقلاب و حوادث پس از آن.

از امروز بعد از ظهر این تصویر از ذهنم نمی‏رود که حضرت امام رحمة‏الله‏علیه در خلال خواندن پیامی که ادوارد شوارد نادزه از سوی گورباچف آورده بود، یک جمله گفت و رفت. مثل پیرمردها دست راستش را پشت کمرش گرفت و با آرامش تمام از اتاق رفت بیرون. و پیش از آن تنها یک جمله گفت: می‏خواستم فضای بزرگ‏تری پیش روی گورباچف باز کنم.(نقل به مضمون)

همان وقت به یاد سوالی افتادم که معمولا سر کلاس داستان از استاد پرسیده می‏شد. سوال این بود: ما نمی‏توانیم سبک جدیدی ایجاد کنیم؟ چه لزومی دارد بر اساس قواعد پیش‏ نوشته‏ی کسان دیگر داستان بنویسیم؟

و جواب همیشه این بود که شمایی که نمی‏توانید داستان کلاسیک بنویسید و داستان مدرن را نمی‏شناسید چگونه می‏توانید سبک جدیدی ایجاد کنید؟

سوال این‏جاست. چرا کسی از این رفتار امام این برداشت را نکرد که امام با دیپلماسی و رفتار دیپلماتیک و مسئولانه آشنا نیست؟ چرا کسی اعتراض نکرد که چرا امام غیرمسئولانه رفتار کرده است؟


نوشته شده در  یکشنبه 87/3/19ساعت  3:5 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

پوزش می‏طلبم بابت این‏که ممکن است لحن این نوشته غیر اتوکشیده باشد!

یارو آمده همه جا را پر کرده از کامنت‏هایش که ای داد ای بی‏داد فلانی به من توهین کرده است و ناموس مرا مورد اهانت قرار داده است و بیایید ببینید کسی که «خود را مبلغ اخلاق می‏داند چگونه در محیط چت به مادر بنده اهانت وقیحانه‏ای می‏کند.» رفته یه وبلاگ زده برای این‏که مثلا از حیثیت خودش دفاع کنه. دیده هنوز حیثیت به باد رفته‏ش به دست نیومده؛‏ رفته روی لینک‏های وبلاگ همسر اون فلانی کلیک کرده و توی وبلاگاشون کامنت گذاشته و همه رو دعوت کرده بیان اون‏جا و ببینن این آقا چه فحش ناموسی‏ای داده به ایشون.

حالا با وقاحت تمام، به جای این‏که بگه من غلط کردم همچین مزخرفاتی رو نثار ایشون کردم میگه شاید شخصی برای بدنام کردن ایشان اقدام کرده و باعث این سو تفاهم شده.

شخصا حسودی‏ام می‏شود به این همه آرامش؛ به این همه از خود راضی بودن؛ این همه اعتماد به نفس ابلهانه؛ این همه خودپرستی و خودخواهی که به خاطر توهمات لحظه‏ای خود حاضر است دست به هر کاری بزند تا انتقام بگیرد و دشمن! را به سزای اعمال خود برساند.

بعد هم که به هر حال بهش فهمونده‏ن که حرف مفت زده‍، فرمایش کرده که اونایی که به خاطر این سوءتفاهم، نظر منفی‏ای به اون آقا پیدا کرده‏ن برن ازشون معذرت بخوان. خب آقای بامزه! می‏مُردی همون اول -فقط برای- یه لحظه اون فسفرهای انبار شده رو به کار می‏گرفتی؟ 

البته این آقای بامزه حتما آدم خوبیه. و قصد امر به معروف و نهی از منکر داشته. نفرت‏انگیزترین آدم‏ها کسایی‏ان که با قطعی‏نگری ابلهانه‏شون هر غلطی که فکر می‏کنن باید بکنن می‏کنن و به حرف هیچ کسی هم گوش نمیدن؛‏ بعد هم که سرشون به سنگ خورد از رو نمیرن.

من پوزش می‏خوام از اون آقای بامزه. چون ممکنه الان مشغول نماز شب خوندن باشن؛ ولی به هر حال من یاد خوارج افتادم.  


نوشته شده در  جمعه 87/3/17ساعت  3:1 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

شاید اگر این دعوت نبود این چند روز چیزی نمی‏نوشتم. دعوت کرده‏اند درباره‏ی امام خمینی بنویسیم. امامی که دست‏کم می‏توان گفت دنیا را تکان داد. گرچه ما قدردان او نیستیم.

چیز پیچیده‏ای نیست. بارها و بارها هم اتفاق افتاده است. به هر حال شرف انسان بودن به این است که اختیار دارد و می‏تواند فکر کند و کاری هم به عقاید دیگران نداشته باشد.

این روزها موضوع برای خنده‏های ذهنی فراوان شده است. رحلت حضرت امام خمینی رحمة‏الله‏علیه گرچه حزن‏انگیز است اما رفتار بعضی‏ها به شدت خنده‏دار است. بعضی‏ها که رفتارشان به غایت تبلیغاتی است. البته این بعضی‏ها خیلی خیلی بیشتر از بعضی‏هاست. بگذارید بگویم خیلی‏ها.

گرچه این رفتار خنده‏دار را شاید بتوان به خاطر شرایط خاص جامعه‏ی ایرانی دانست که آدم‏ها -مخصوصا درباره مسایل اعتقادی- مجبور به محافظه‏کاری می‏شوند؛ یا خودشان را مجبور به محافظه‏کاری می‏بینند.

این روزها همه به امام خمینی رحمةالله‏علیه اظهار وفاداری می‏کنند و از هر فرصتی برای اسطوره‏سازی و تقدیس حضرت امام استفاده می‏کنند؛ مراتب والای حضرت امام خمینی نمی‏تواند بر هیچ انسان آزاده‏ای پوشیده باشد اما بعضی‏ها -شما بخوانید خیلی‏ها- که بیشترشان در میان آدم‏های سیاسی قابل یافتن‏اند، با تقدیس ایشان به دنبال خودخواهی‏های خویشند. اصول‏گرا و اصلاح‏طلب و این‏ها هم ندارد.

جالب توجه این‏که انواع مختلفی هم دارند این حضرات. گروهی هستند که بارها و بارها به طور کلی یا جزیی گفته‏اند اعتقادی به امام خمینی ندارند اما باز این‏گونه وقت‏ها خود را به صدور بیانیه‏ها و ایراد نطق‏های غرا در پیروی از راه و مرام ایشان مشغول می‏کنند. گروهی دیگر همیشه دم از امام می‏زنند و دم به دم صحبت‏هایی از ایشان نقل می‏کنند اما هیچ‏گاه رفتارشان تناسبی با آرمان‏ها و اندیشه‏های امام خمینی ندارد. گروه جالب دیگری هستند که با مهارت دست به دستچین کردن شخصیت امام و آرمان‏ها و اندیشه‏های او زده‏اند و هر جا با خواسته‏های خودشان سازگار بوده است زبان به تقدیس گشوده‏اند و غیر از آن را به دست فراموشی سپرده‏اند.

هر کسی حق دارد خودش فکر کند، خودش بر اساس تفکرش رفتار کند و غیره؛ اما مشکل این‏جاست که بعضی‏ها -یا همان خیلی‏ها- حتی انگار تکلیف‏شان با خودشان هم معلوم نیست. البته شاید هم جای خوش‏حالی است که آدم‏های سیاسی جامعه ایرانی به خوبی بلدند از هر فرصتی استفاده‏ی لازم را ببرند؛ به هر حال این هم نوعی مهارت سیاسی است.

اوضاع پیروی از راه و سیره امام خمینی هم شده است مثل رعایت حجاب اسلامی! که انگار همه مجبورند صرف نظر از اعتقاد یا عدم اعتقاد، خود را پایبند نشان دهند. و این‏گونه می‏شود که آرمان‏های امام خمینی رحمة‏الله‏علیه پس از گذشت تنها کمتر از 20 سال از رحلت ایشان، تبدیل به دستاویزی برای بالا کشیدن خود شده است؛ گرچه همین شرایط را درباره آیت‏الله خامنه‏ای هم می‏توانیم ببینیم. و چه دردناک است که رهبری زنده است و بعضی‏ها -باز هم بخوانید خیلی‏ها- فقط می‏خواهند خودشان را از لای گفتارها و اندیشه‏های ایشان به بقیه نشان بدهند. تنها تفاوت قضیه این است که تعداد آدم‏هایی که می‏خواهند به شیوه‏های تبلیغاتی خودشان را به امام خمینی بچسبانند بسیار بیشتر از کسانی است که می‏خواهند خودشان را به آیت‏الله خامنه‏ای بچسبانند. دست‏کم در همین یک مورد جای خوش‏حالی است که -گرچه تا حدودی- خیلی‏ها دست از دورویی برداشته‏اند.

به آن امید که روزی برسد که جامعه‏ی ایرانی به آن حد از بینش سیاسی برسد که دورویی‏های سیاسی این همه مشتری حرفه‏ای نداشته باشد.

شاید این روزها، روزهای بهتری باشد برای سخن گفتن از امام؛‏ و نه فقط تقدیس او. که این همه رسانه و آدم‏های جورواجور دست‏کم در این روزها وظیفه‏ی تقدیس او را به عهده گرفته‏اند؛ هر چند به بدترین وجه.


نوشته شده در  سه شنبه 87/3/14ساعت  6:28 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

«مدیر مدرسه» از آن دست کتاب‌هایی است که به همه معرفی می‌کنند. اولین بار که اسم نویسنده و داستان‌نویس می‌آورند؛ آن هم حتا برای دبستانی‌ها، یکی از اسم‌ها جلال آل احمد است و شاید اولین کتاب، مدیر مدرسه!

مدیر مدرسه، داستان معلمی است که پس از سال‌ها سر و کله زدن با دانش‌آموزها خسته شده است و مشتاق شده است دست‌کم برای راحت شدن از سختی‌های معلمی مدیر مدرسه شود.

مدرسه‌ای هست که مدیر ندارد؛ کارها به خوبی پیش می‌رود و او مدیر می‌شود. مدرسه را پیرمرد زمین‌داری در میانه‌ی زمین‌هایش ساخته است تا به مدد آمد و شد بچه‌ها و این‌گونه دلیل‌ها، قیمت زمین‌هایش بالا برود و او سود کند. وقتی می‌بیند ناظم در این یک ماه که از سال گذشته، توانسته همه چیز را خوب اداره کند و از پس همه بربیاید، آسوده‌تر می‌شود و خیالش راحت می‌شود که می‌تواند راحت به اتاق خود بخزد و از سر و صدا و قیل و قال مدرسه دور باشد. اتاقش هم که طبقه‌ی بالاست.

اما آن‌چه پیش می‌آید غیر از این است. مدیر مدرسه کم‌کم وارد مسایل می‌شود؛ می‌بیند معلم‌ها دیر می‌آیند سر کلاس‌ها. صبح زود دم در مدرسه قدم می‌زند. با این‌که نمی‌خواهد معلم‌ها را شرمنده کند اما چاره‌ای نمی‌بیند جز این‌که همان‌جا بایستد تا آن دو معلمی که هر روز دیر می‌کنند از گرد راه برسند و ...

و این‌گونه می‌شود که تا آخر سال معلمی دیر نمی‌کند. روز دیگری وقتی به مدرسه می‌رسد می‌بیند ناظم ترکه‌ای در دست دارد سه نفر را به سختی تنبیه می‌کند؛ او هم گرچه به شدت خشمگین می‌شود که فکر می‌کند باید برود و ناظم را بزند اما می‌رود اتاق خودش. با ناظم صحبت می‌کند و راضی‌اش می‌کند ترکه‌هایش را بشکند.

«مدیر مدرسه» داستان مدیری است که نمی‌تواند برای رو به راه شدن زغال زمستانی مدرسه فاکتور ماشینی که زغال می‌آورد را سفید تحویل‌شان بدهد. و به خاطر همین چیزها هر روز یک استعفانامه می‌نویسد؛ گرچه فقط یک بار آن را تحویل می‌دهد؛ تحویل که نه! پست می‌کند.

«مدیر مدرسه» خواندنی است. گرچه باید زودتر خوانده بودمش. البته اتفاق بدی نیفتاده است!


نوشته شده در  جمعه 87/2/20ساعت  7:14 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]