سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تقدیم به همه‏‏ نه! تک تک معلم‏ها یا شاید انسان‏هایی که با پاییز آشنایند و از بهار می‏سرایند -قید احترازی است-:

 

یک گل برای معلم


نوشته شده در  پنج شنبه 87/2/12ساعت  2:1 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

ادبیات فارسی در خبرگزاری‌ها و سایت‌های ایرانی به شدت مهجور است.  انگار زبانی که در خبرگزاری‌ها و سایت‌های خبری می‌بینیم اصولا زبان دیگری است.

شنیده بودیم زبان پهلوی در زمان حاکمیت ساسانیان بر ایران زبانی درباری و دیوانی بوده و به خاطر سنگینی و ثقیل بودن آن، مورد استفاده‌ی مردم نبوده است. هیچ شکی نیست که ادبیاتی که امروز در برنامه‌های رسمی صداوسیما، بخش‌های خبری، سایت‌های خبری و خبرگزاری‌های رسمی استفاده می‌شود تا حدود زیادی ثقیل است و بی‌شک در مکالمه‌های کاملا رسمی و دولتی هم از این ادبیات استفاده نمی‌شود؛ چه برسد به مردم!

شخصا هر گاه به این‌گونه صفحه‌ها در اینترنت وارد می‌شوم از این ادبیات جالب و منحصر به فرد خنده‌ام می‌گیرد. انگار مخاطب‌های این صفحه‌ها کسانی‌اند که نباید با زبان مردم خبر بخوانند؛ جالب این‌جاست که این خبرگزاری‌ها و سایت‌های مشابه، به زبان معیار و رسمی هم قانع نیستند و -شاید برای مهم جلوه دادن خود و اخبارشان- از ادبیاتی استفاده می‌کنند که دل هر انسان آزاده‌ای را به درد می‌آورد!

عمق تراژیک این واقعه آن‌جاست که وقتی گزارش‌گران رادیو یا تلویزیون به سراغ مردم می‌روند تا از آن‌ها درباره‌ی موضوعی بپرسند، دست و پای‌شان را گم می‌کنند و انگار واجب می‌بینند با همان ادبیات بامزه‌ی مجری‌های صداوسیما سخن بگویند؛ و این می‌شود که مردم در مصاحبه‌های تلویزیونی آن قدر کلیشه‌ای و شعاری حرف می‌زنند که اولین احتمالی که به ذهن می‌آید این است که از قبل هماهنگ کرده‌اند که دقیقا همین جمله‌ها را بگویید. بابت استفاده از این‌همه «که» شرمنده‌ام!

هشدار می‌دهم! هر چه زودتر دست از این ادبیات بنجل عقب افتاده‌ی عصر قجری بردارید؛ ای همه‌ی خبرگزاری‌های بامزه‌ای که در حال به گند کشیدن زبان فارسی و ادبیات معیار هستید! نیازی هم به مثال نیست؛ همه‌شان همین‌اند.


نوشته شده در  یکشنبه 87/2/8ساعت  1:39 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

ممکن است خواندن این نوشته حال‏تان را به هم بزند؛ خاطره‏ای است که حتا یادم نیست چه سالی رخ داده است؛ گرچه به هر حال شکی نیست بین سال‏های 77 تا 79 بوده است.

چند روزی از آغاز سال نو گذشته بود. چاره‏ای نبود چند روز اول سال نو را روستا بمانیم و بعد راه بیفتیم. اولین بار بود می‏خواستیم برویم مناطق جنگی. همه اولین بار بود می‏رفتیم؛ گرچه پدرم ماه‏ها سابقه‏ی حضور در جبهه داشتند اما به هر حال مناطق جنگی را پس از جنگ ندیده بودند. آشنایی داشتیم که ساکن آبادان بودند. یادم بود بچه که بودم، از روستای‏مان رفته بودند آبادان و خیلی وقت بود ندیده‏ بودم‏شان. به هر حال رسیدیم آبادان و رفتیم خانه‏شان. قرار بود فردای آن روز، با هم برویم زیارت شلمچه.

یک پاترول داشتیم؛ خودمان هم به اندازه‏ای بودیم که تویش جامان نشود! وسایل توی ماشین را خالی کردیم تا جای بیشتری داشته باشیم. به هر حال رفتیم؛ غذای ظهر را قبل از این‏که راه بیفتیم،‏ مادران عزیز آماده کرده بودند و توی قابلمه آماده بود؛ در قابلمه هم به عکس گذاشته شده بود! تصور کنید لطفا!

پاترول دو ردیف صندلی داشت؛‏ به علاوه‏ی یک جای خالی پشت که معمولا وسایل‏مان را آن‏جا می‏گذاشتیم؛‏ پتوها و وسایل دیگر؛ که معمولا سر آخر یک نفر می‏توانست به زحمت روی آن پتوها دراز بکشد. برنامه جوری بود که قرار بود عصر برویم شلمچه؛ بنابراین ناهار را قرار شد توی یک پارک بخوریم؛ پارکی توی خرمشهر.این خانواده‏ی آشنای ما یک عدد گوسفند خانگی داشتند؛ به دلیل عدم وجود چاره! این گوسفند محترم را هم با خودمان آورده بودیم تا این یک روز در خانه بلایی سرش نیاید؛‏ یا شاید هم دلیل آوردنش این بود که بچه‏های آن‏ها به این گوسفند علاقه‏ی زیادی داشتند؛ به هر حال باید حدس زده باشید که جای این گوسفند محترم باید همان پشت باشد. ادامه...

نوشته شده در  پنج شنبه 87/2/5ساعت  12:54 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

همیشه عذاب کشیده‌ام؛ بگذارید جور دیگری شروع کنم.

همیشه ترسیده‌ام؛ از این‌که مبادا شعور کسی را به بازی بگیرم؛ حتا یک کودک دو ساله. همیشه ترسیده‌ام از این‌که بخواهم منطق خودم را به منطق کسی ترجیح بدهم. و این ترس همیشه بوده است -و کاش همیشه باشد- که نکند بخواهم کسی را از هر راهی که شده مجاب کنم حرف من یا عقیده‌ی مرا بپذیرد.

هیچ‌گاه کسی را تا آن حد غیر قابل درک ندیده‌ام که بخواهم بدون گفتن و شنیدن، قضاوت کنم. همیشه سعی کرده‌ام به جای قالب کردن منطق و اعتقادات خودم به یک نفر، بتوانم خوب درک کنم و خوب گوش دهم. همیشه به خودم یادآور شده‌ام مسئولیت ندارم هر کاری بکنم برای هم‌سان کردن دیدگاه کسی با خودم؛ حتا اگر فکر خودم را عین حقیقت و واقعیت می‌دانسته‌ام.

هر گاه بیشترین احساس وظیفه را برای ابراز عقیده‌ام داشته‌ام ابا کرده‌ام از این‌که برای سلیقه‌های خاص خودم -که معمولا هیچ دلیل منطقی ندارند- دلیل بیاورم؛

خیلی بد است آدم بعد از نقطه ویرگول برود سطر بعد؛ اما چاره‌ای نبود.

فکر کنم دو ساعتی هست برای نوشتن و ننوشتن این چند سطر نشسته‌ام این‌جا؛ و می‌نویسم و نمی‌نویسم و پاک می‌کنم. بهانه‌های زیادی برای ادامه دادن این چند سطر داشتم و دارم؛ اما تصور نمی‌کنم نیازی باشد به مثال آوردن.

:: قالب جدید وبلاگ، نیازمند نکته‌بینی شماست؛ تا بشود یک قالب مناسب. منتظر می‌مانم.


نوشته شده در  جمعه 87/1/16ساعت  5:50 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

بعد از چند ماه که برمی‏گردم، لاجرم خیلی چیزها تغییر کرده که من نمی‏دانم؛ خیلی‏ها را خیلی وقت است ندیده‏ام و خیلی‏ها را هم که دفعه‏ی پیش دیده‏ام این دفعه نمی‏توانم ببینم.

وقتی برمی‏گردم دست‏کم در یکی دو روز اول باید به خیلی‏ها سر بزنم؛ همه را هم تنهایی باید بروم؛ و این تنها رفتن خیلی سخت است؛ آن قدر سخت که حتا حاضرم یک بچه‏ی سه چهار ساله را برای یکی دو ساعت از مادرش قرض بگیرم و با او به خانه‏ی آن‏هایی که لازم است بروم.

شاید تا یک سال پیش نزدیک به یک شبانه روز طول می‏کشید تا به خانه برسم؛ تصور کنید روستایی در استان فارس فاصله‏ای بیش از 500 کیلومتر با مرکز استان داشته باشد. معمولا پیش از برگشتنم به روستا، کلی کار عقب‏مانده داشته‏ام که همه‏شان را باید یکی دو روزه تمام می‏کرده‏ام؛ و این خسته‏ام می‏کرده است؛ اضافه کنید خستگی دست‏کم 20 ساعت اتوبوس سواری را؛ آن هم در جاده‏های جالب این جاها!

و اما امسال و این بار گویی همه‏ی دردسرها و خستگی‏ها چندین برابر شده بود. و از طرفی قرار بود در اردوی راهیان نور ویژه وبلاگ‏نویسان هم شرکت کنم که چند برنامه و کار دیگر را نیز دچار تغییر کرد. به هر حال با همراهی خستگی‏ها و بی‏خوابی‏های پیش از اردو سوار قطار شدیم. گرچه روزهای اردو همان‏گونه که فکرش را می‏کردم پاک‏تر و ناب‏تر از همه‏ی روزهای دیگرم بود اما خستگی‏هایی داشت که به این راحتی‏ها بیرون نمی‏رود.

به هر حال برگشته‏ام؛ و خسته‏ام. و باید بخوابم. و باید استراحت کنم. اما نمی‏شود. هیچ‏‏گاه.


نوشته شده در  جمعه 87/1/2ساعت  4:9 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

نامه ای به مردم مظلوم فلسطین:
مظلوم نباشید.

نوشته شده در  دوشنبه 86/12/13ساعت  12:37 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

شاید منتظر اربعین بودم تا رنگ‏های این‏جا را از کبودی در بیاورم؛ اما نشد. اربعین شد؛‌ اما رنگ‌های این‌جا را نمی‌توانم از کبودی درآورم.

حرفی برای گفتن ندارم. شاید می‌خواستم با این چند کلمه توی آن موج عاشورایی شرکت کنم؛‌ اما نیازی نیست.

دیروز اربعین بود. کسی خبری از زینب دارد؟ اربعین شهادت برادر و برادران و فرزندان و بقیه، او را آرام می‌کند؟

امروز رفته بودیم استخر. شاید جای خوبی بود برای فکر کردن به بعضی چیزها. حدیثی هست در سیره‏ی امام سجادعلیه‏السلام که نقل می‏کند حضرت ایشان هر بار که آب می‏دیدند ساعت‏ها اشک می‏ریختند. البته منظور از ساعت‌ها، دو سه ساعت نیست؛ ترجمه‌اش شاید بشود «کلی وقت».

شاید تا 5 سال پیش نمی‌توانستم درک کنم چطور می‌شود کسی با یادآوری آب، عاشورا و کربلا و همه‌ی آن لحظه‌ها را دوباره به یاد بیاورد؛ اما حالا شاید کمی بهتر بتوانم بفهمم.

خدایا! بفهمان؛ خیلی چیزها را؛‏ به ما؛ خیلی زود.

* منبع حدیث را پیدا می‏کنم و همین جا می‏گذارم.


نوشته شده در  شنبه 86/12/11ساعت  1:14 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]