سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با شتاب خود را از میان آدم‌ها به جلو می‌کشید. انگار برای ماندن در سایه یک متری داشت می‌جنگید. ساعت‌فروشی را نگاهی انداخت. خانمی مسن داشت از جلو می‌آمد و نگاهش به مغازه طلافروشی بود. از کناره مغازه‌ها فاصله گرفت. برگ درخت کنار خیابان را لحظه‌ای روی موهایش حس کرد. سینا گفت: «با سرویس که نذاشتی بریم. خب یه کم بجنب عوضش.» با زبان لبی ‌تر کرد و گفت: «همینم مونده که بخوام تو خیابون راه برم. می‌خوای یه بال از این گنجیشکه قرض کنم برات؟!»
سینا که دستش توی جیب شلوار داشت با چیزی بازی می‌کرد گفت: «خب حالا تو هم. عوضش زودتر می‌رسیم.» کفش‌هاش روی زمین کشیده می‌شد. کیفش را دست به دست کرد و ابروهاش را جمع کرد روی بینی و گفت: «یه کیف خریدیما. جاش که کمه. جیباش هم که عینهو شاخ می‌مونه. از همه بدتر دسته‌ش.» سینا تنه به تنه‌اش شد و با خوش‌حالی دستش را تکان داد و گفت:«بالاخره یافتم! یه ماه بود تو جیبم گم شده بود بی‌مرام. کیفت خوبه عوضش غرغرو.» سینا کتاب توی دستش را به پایش کوبید. با دست راست به مغازه اشاره کرد. «خیلی بی‌فرهنگ ِ کلاه‌برداریه. یادته لباس ورزشی‌م دوشنبه چجوری شیش جاش جر خورد؟» سکوتی کرد و انگار داشت با کسی که روبرویش بود حرف می‌زد گفت: «همون‌وقت بش گفتم داداشت لباس ورزشی به تنش زود جر می‌خوره». مجید سری جنباند و گفت: «ساعت چند شد؟» سینا ادامه داد: «گفتم یه چیز بده فولادی باشه. بی‌فرهنگ گفت تو ببر جانم، تا شش ماه دیگه هم اگه آخ گفت در خدمتم.» انگار بخواهد پشت گوش بخاراند دستش را پشت سرش برد و به گردنش کشید. «امان از این بابا. نذاشت لباس رو بیارم بندازم تو انباریش.» مجید کیفش را بالا آورد. زیپ جیب بغل کیف را کمی باز کرد و دستش را با زحمت داخل برد. ساعت مچی بی‌بندی را در آورد و لحظه‌ای نگاه کرد و انداخت سرجایش. سینا گفت: «زیپش رو ببند عوضش.» کتاب را که توی دستش لوله شده بود به پایش می‌زد. همین‌طور که داشت بلند می‌خندید گفت: «چند بار بهت گفتم این زیپ رو ببند بچه جان!» مجید انگار غافلگیر شده باشد دهن‌کجی کوتاهی کرد و گفت: «یه بار یه کاری کردیا. ببین تا حالا چند بار این رو تو سر من زدی بدفرندجان.»
سینا که هنوز داشت بلند می‌خندید، در جواب نگاه تعجب‌آمیز پیرمردی که دست‌هایش را پشتش گرفته بود و آرام راه می‌رفت گفت: «گیری کردیما. نه که خودت 100 سال پیش اصلا نمی‌خندیدی تو خیابون. مجید! داریم می‌رسیم. من که باهات اومدم. ما از کرگی خر بودیم عوضش. این لوازم تحریریه زیاد کاغذ کادو نداره. کلش بتونم ده دقیقه بچرخم اون‌جا. کجا میری مجید؟ اینه دیگه!»
سینا ایستاده بود و بلند مجید را صدا می‌کرد. مجید کیفش را دست به دست کرد و سرش را خاراند. شانه‌ای بالا انداخت و با عجله برگشت.
سینا با انگشت دست داشت تشر می‌زد انگار، نگاهی به انتهای خیابان انداخت و گفت: «بابام یه ربع دیگه تو اون عکاسی منتظرمه.» صدای خنده‌اش مجید را به عقب راند. ادامه داد: «نادر چاقول عکاس!»
انگار داشت نقشه گنج را می‌گفت. «کیفت رو بده من. همون روز اول گفتم این سعید بچه نمیشه. همون‌جوری که تو نمی‌تونی بی‌خیال این بچه‌بازیا بشی.» مجید گفت: «خب». می‌خواست ادامه بدهد که سینا گفت: «حالا نمی‌خواد باز شروع کنی. برو تو.» دستش داشت با دکمه‌ی پیراهن مجید بازی می‌کرد. گفت: «ادای بچه گداها رو در بیار. هی بگو این چنده اون چنده تا من بیام.» مجید چیزی نگفت و رفت تو. با دستش دستگیره‌ی در را گرفت. انگار به جواب معمایی رسیده باشد دست دراز کرد و کتاب سینا را از دستش کشید. رفت تو. در را که باز کرد دو دختر دبیرستانی تکانی خوردند و از در فاصله اندکی گرفتند. میله‌های کاغذ کادوها کنار در بودند و دختر عینکی داشت دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد و حرف ‌می‌زد و یکی یکی ورق‌شان می‌زد.
فروشنده انگار توی مغازه نبود. نفس عمیقی کشید و ابروهایش را از هم باز کرد. نگاهی به قفسه‌ها انداخت. چشمانش برق زد. نگاهی به میز فروشنده انداخت و لبخند زد. همه جای مغازه را دفترهای جلد گلاسه و کتاب و کلاسور‌هایی رنگ‌وارنگ و تابلوهای نقاشی پر کرده بود.
دستی به پیشانی کشید و پیراهنش را تکان داد. با انگشت دفترها را زیر و رو کرد. جلد دفترها و ورق‌های‌شان را وارسی کرد. همه دفترها را گشت. کتاب سینا را توی دستش جابه‌جا کرد و گفت: «مستر مغازه‌دار رفته مرخصی؟» دخترها که چند کاغذ کادو را دست‌شان گرفته بودند داشتند از بالای قاب شیشه‌ای، خودنویس‌ها را نگاه می‌کردند. یکی‌شان که کاغذ کادو دستش بود نوک پایش را به زمین کوبید و گفت: «اون پشته.»
در را باز کرد و با عجله سینا را صدا کرد. سینا با بی‌حوصلگی گفت: «خب. حالا همه دفترا رو دیدی عوضش. تو کیفت یخچال داری؟» آمد تو. «سلام آقای دکتر!» بلند گفت. صدای مبهمی از آن پشت آمد: «استامینوفن نداریم.» سینا خودش را نباخت و رفت سراغ کاغذکادوها. زیر لبی به مجید گفت: «دو تا می‌خرم. پولش رو میدی‌ها!»
«مونده‌م کدومش رو بگیرم. هر کدومش رو بگیرم سعید باز می‌خواد حسودی کنه.» «این دفتره چنده آقا؟ » مرد چیزی گفت. مبهم بود. دفتر را دستش گرفت و برچسب قیمت را رویش دید. دختری که داشت با جلو کفش صورتی‌اش به کف مغازه می‌زد، داشت اسم می‌گفت. «کاغذ کادو سه تا، خودکار بیک یکی...»
«چیکار داری می‌کنی مجید؟ این آقاهه که عین خیالشم نیست. همه رو هم که گشتی عوضش.»
«آخه می‌خواستم یه دفتر باشه که جلدش زیاد خوشگل نباشه اما کاغذش خوب باشه.»
مجید دستی به دفترها کشید و گفت: «اینا همه‌شون خوشگلتر از دفتر سعیدن. چیکار کنم؟»
سینا از گشتن لای کاغذکادوها دست کشید. کنار مجید ایستاد. آهسته گفت: «این آقای دکتر چقدر باحاله!» مجید گفت: «خدا رحم کرد!» مجید نگاهی به فروشنده کرد و گفت: «شیطونه می‌گه یه دفتر خوشگل بگیرم و بی‌خیال غر زدنای سعید بشم» سینا طلبکارانه تکانی خورد و گفت: ‌«پس ما رو الکی این‌جا کاشتی دیگه! خب از اول می‌گفتی. منم معطل نمی‌کردی عوضش» مجید سرش را برگرداند سمت فروشنده. نبود. سینا گفت: «ولی گفته باشم! من دیگه آدمش نیستم جور تو رو بکشما! هنوز خودنویسه رو یادم نرفته؛ که اولش همین جوری گفتی بی‌خیال سعید.» دفتری را برداشت. ورق زد. «بعد نخوای به باباجونت بگی زیپ کیف رو باز گذاشته بودم دزدیدن!» انگار عصبانی باشد، دستش را توی جیب برد و گفت: «ترسویی. ببین سعید نیم وجبی چجوری...» مجید گفت: «آقا! این دفتر رو می‌خوام.» «چیه حالا! چرا این‌ یکی رو ورنمیداری که یه خرده جلدش بدشکل‌تره. باز داری خر میشیا.» مجید سینه جلو داد و گفت: «فردا می‌فهمی باهوش خان»  سینا با لحن شکست‌خورده‌ای گفت: «یعنی چی؟ چی تو اون کله‌ته باز؟» دفتری را نشان داد و گفت: «این رو می‌گرفتی که سعید عوضش حسودی نکنه خب.»
«وااااای. بابا منتظرمه. کله‌م رو می‌کنه. دیر شد. من برم.» مجید دهان باز کرد چیزی بگوید اما سینا رفته بود. سعید باز لای دفترها را وارسی کرد و یکی بیرون کشید.


نوشته شده در  شنبه 87/3/11ساعت  11:38 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]