سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای اول آبان سال پیش بود که این‏ها را نوشتم. خواندن رمان «بر باد رفته» اثر مارگارت میچل، پنج ماه طول کشید. خودتان حساب کنید چند بار رفتم کتاب‏خانه و تمدید کردم؛ چند بار حس کردم اهل خواندن و تمام کردنش نیستم؛‏ اما دوستش داشتم. با شخصیت‏های داستان خو گرفته بودم و برایم مهم بود یک لحظه‏ی بعد چه اتفاقی می‏افتد یا مثلا «اسکارلت» چه فکری به سرش می‏افتد.

«اسکارلت اوهارا» شخصیت اصلی داستان بر باد رفته است. پیش از آن‏که بر باد رفته را بخوانم و حتا پس از شروع خواندن آن، چند جا خواندم که بر باد رفته، درباره‏ی تاریخ برده‏داری و مبارزات ضدبرده‏داری در آمریکاست؛ اما با خواندن این رمان به هیچ‏وجه این‏چنین نتیجه‏ای نگرفتم. اسکارلت همیشه با وجدان خودش در حال مبارزه بود. اسکارلت همیشه دلش می‏خواست مثل مادرش باشد که به همه کمک می‏کرد و محبت خود را از هیچ کسی دریغ نمی‏کرد و در عین حال بخش مهمی از مدیریت مزرعه‏ی بزرگ «تارا» را انجام می‏داد. اسکارلت همیشه مادرش را به خاطر داشت که بوی بهار نارنج می‏داد و با همه مهربان بود؛ گرچه می‏دانست به پدرش بیش‏تر شبیه است و خون ایرلندی پدرش در او بیش‏تر جریان دارد.

در اوایل داستان، فضایی آکنده از خوش‏بختی و شادی تصویر می‏شود که بیش‏تر روزهای اسکارلت و همسایه‏ها و خویشاوندان او در مهمانی‏های بزرگ به خوش‏گذرانی و رقص و آشنایی و هم‏نشینی با جوانان می‏گذشت. صفحه‏های ابتدایی رمان 1200 صفحه‏ای بر باد رفته شاهد عشق اسکارلت به اشلی است؛ اسکارلت با امید به به دست آوردن اشلی در مهمانی مجلل اعلام نامزدی اشلی و ملانی شرکت می‏کند اما وقتی هیچ توفیقی نمی‏یابد، در همان مهمانی به چارلز برادر ملانی قول ازدواج می‏دهد. همه روزهای رویایی اسکارلت در کم‏تر از سه ماه به سیاهی تبدیل می‏شود و کشته شدن چارلز جوان سیاه‏پوشش می‏کند. جنگ روز به روز شدت می‏گیرد و روز به روز ایالت‏های جنوبی امریکا بیش‏تر در دام قحطی و گرسنگی فرو می‏رود اما اسکارلت هم‏چنان در روزهای خوش گذشته سیر می‏کند.

اسکارلت اوهارا را می‏توان نماد مبارزه با قوانین سخت و شکننده‏ی عرفی جنوب امریکا دانست؛ چرا که او هیچ فرصتی را برای رها شدن از قانون‏های -دست‏کم برای او- بی‏رحمانه جامعه از دست نداد. لباس سیاه عزا را که باید یک سال می‏پوشید خیلی زودتر از آن از تن در آورد و خود را همان دختر روزهای پیش از ازدواج با چارلز دید. اینک او دور از خانواده‏اش نزد عمه پیتی پیر و ملانی جوان زندگی می‏کرد و روزها را به اتفاق همه‏ی آشنایان در بیمارستان به مجروحان جنگ خدمت می‏کرد؛ اما هنوز روزهای خوش پیش از جنگ را آرزو می‏کرد.

اتمام جنگ‏های ایالتی و شکست جبهه‏ی جنوب، همراه بود با مرگ مادر اسکارلت. جرالد اوهارای پدر هم با مرگ مادر اسکارلت، دیوانه شد و اینک اسکارلت بود که باید مزرعه‏ی تارا را مدیریت می‏کرد. اتمام جنگ‏های ایالتی البته موجب آزادی بردگان شده بود؛ بردگانی که تا چند ماه پیش با آرامش در کنار خانواده‏ها زندگی می‏کردند و امروز بلای جان جنوب شده بودند. خواندن رمان بر باد رفته خواهد گفت که اسکارلت برای حفظ مزرعه‏ی تارا از همه چیز گذشت؛ حتا از شرافت خانوادگی و آداب اجتماعی؛ شاید خون ایرلندی او و وابستگی دیوانه‏وار او به زمین‏های تارا برای او کافی بود تا با پرده‏های مخمل آویخته به اتاق‏های تارا که تنها پارچه‏های سالم پس از جنگ بودند، لباسی بدوزد و به دیدار رت باتلر برود و در برابر پیشنهادی که حتا رت باتلر هرزه را به تعجب وا می‏دارد از او تقاضای پول کند. اما با این همه موفق نمی‏شود و رت باتلر او را ناامید می‏کند.

او همیشه وجدانش را این‏گونه آرام می‏کرد که «بعدا به این موضوع فکر خواهم کرد» در حالی که عملا هیچ بعدی وجود نداشت. اسکارلت همیشه با خود می‏گفت وقتی آن‏قدر پول‏دار و ثروت‏مند شدم که همه‏ی سختی‏های گذشته را فراموش کردم، به همه محبت می‏کنم و همه‏ی بدی‏هایم را جبران می‏کنم.

رمان بر باد رفته مجموعه‏ی تو در تویی است از دل‏مشغولی‏های انسانی که می‏خواهد از سد قوانین اجتماعی بگذرد؛ انسانی که همه را از خود رانده است و هیچ راه‏نما و معلمی ندارد؛ انسانی که هر چند ماه یک بار با قرار گرفتن در میان مخاطره‏ای بزرگ تسبیحی به دست می‏گیرد و دعایی می‏خواند و به خدا قول می‏دهد اگر این بار کمکش کند، هیچ‏گاه ناشکری نکند.

می‏دانم گزارش ناقص یا شاید حتا بی‏فایده‏ای است اما به هر حال خواستم بخشی هر چند کوتاه از این رمان را گزارش کنم. اکنون هم مشغول خواندن رمان «اسکارلت» هستم. این رمان ادامه‏ی رمان «بر باد رفته» است که نوه‏ی «مارگارت میچل» نوشته است.


نوشته شده در  سه شنبه 87/1/20ساعت  10:48 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]