سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این نوشته ممکن است برای بعضی ناخوش‌آیند باشد؛ گرچه این حق را به همه می‌دهم که اگر نکته‌ای برای گفتن داشتند با کمال افتخار بشنوم.

غروب آخرین جمعه‌ی سال 86 بود. شاید چند دقیقه‌ای به غروب آفتاب مانده بود که رسیدیم. از آن معبر که رد شدیم، پیچیدیم توی کانال. تنها نیازی که در آن لحظه احساس می‌کردم، آرامش بود. نمی‌خواهم فضاسازی احساسی کنم و حرف خودم را بزنم اما فکر می‌کنم بیش‌تر آن‌هایی که در آن غروب داشتند در خاک شلمچه پیش می‌رفتند، همین نیاز را داشتند.

سیدجواد حسینی را که دیدم، اولین احساسی که در وجودم زنده شد، ناراحتی و اضطراب بود؛ تقریبا درون کانال جلو صف بودم و سیدجواد رفت بالای کانال و جایی ایستاد که صدایش به گوش همه برسد. با خودم گفتم لابد دوباره می‌خواهد بگوید «شما را آورده‌اند این‌جا؛ شما دعوت شده‌اید؛ شهدا شما را به این‌جا آورده‌اند تا اتمام حجت کنند»؛ و از این جور حرف‌هایی که اولین بار در شرهانی از زبان ایشان به گوشم خورده بود. حدسم درست بود اما این‌جا انگار هدف اصلی‌اش گفتن این‌ها نبود؛ گفتن چند جمله از این دست، راضی‌اش کرد؛ پس از ان اضافه کرد با لحنی حزن‌انگیز گفت این‌جا شلمچه است؛ و گفت همین‌طور که چند دقیقه‌ای راه می‌روید تا به مسجد شلمچه برسید، با دوستان و دور و وری‌های‌تان حرف نزنید و با خودتان خلوت کنید.

از اول برای آن‌که زیاد در تیررس رفتار قیم‌مآبانه و جالب ایشان نباشم، خودم را به جلو صف رسانده بودم. در ادامه این توضیح را داد که «حالا نمی‌گویم حتما اشک بریزید یا حس بگیرید؛». این را بگویم که همه‌ی نقل قول‌هایم به شیوه‌ی نقل به مضمون است؛ به دستور یا نصیحت یا نسخه‌ی عرفانی ایشان که گوش فرا دادیم، رفتیم به سوی مسجد شلمچه.

برنامه‌ی اردو به گونه‌ای طراحی شده بود که بعد از پیمودن مسیری طولانی و خسته کننده؛ آن هم با اتوبوس شهری(واحد) به مناطق می‌رسیدیم؛ برنامه‌ی ثابت و غیرقابل حذف و یا حتا غیرقابل خلاصه کردن همه‌ی مناطق هم، روایت‌گری بود؛ روایت‌گری‌ای که بیشتر از این‌که جنبه‌های عینی و واقعی داشته باشد، به گونه‌ی روضه‌خوانی و بیان خاطرات عرفانی و یادآوری  مقامات معنوی شهدا بود. یک نکته که -دست‌کم- برای من آزاردهنده بود، این بود که راویان حاضر بودند 45 دقیقه سخن‌رانی کنند و جملات ادبی سر هم کنند اما انگار امکان عقلی نداشت -برای 5 دقیقه هم که شده- آزاد باشیم و دست‌کم به کسی یا چیزی گوش ندهیم و -به قول جناب سیدجواد- با خودمان خلوت کنیم.

هر بار که از یک منطقه خارج می‌شدیم، با خودم می‌گفتم این سه چهار روز را بی‌خیال احترام به جمع و ادب همراهی و این حرف‌ها. با خودم می‌گفتم منطقه بعدی که رفتیم نمی‌روم پای سخن‌رانی راوی. اما هر بار که می‌رسیدیم جایی، با خودم می‌گفتم یعنی این‌ها خودشان نمی‌فهمند باید بعد از یک سخن‌رانی -گاه- یک ساعته، دست‌کم برای یک ربع هم که شده ما را آزاد بگذارند؟ و باز همراه جمع می‌رفتم.

این را در نوشته‌ای دیگر به تفصیل توضیح خواهم داد اما همان شب در شلمچه وقتی روایت‌گری سردار یکتا تمام شد و دوستان مسئول در اردو با تحکم تمام مشغول جمع کردن بچه‌ها از شلمچه بودند، خواستم حرفم را یک بار هم که شده به گوش جناب سید جواد برسانم. رفتم نزدیک و سلام کردم؛ بدون معطلی و مقدمه‌چینی گفتم «ببخشید نمی‌شه یه خرده از روایت‌گری بزنید و بزارید چند دقیقه هم شده ما راحت باشیم؟» فکر کنم همین‌ها را گفتم. تا جایی که یادم است همین‌طور که داشت راه می‌رفت و از شلمچه بیرون می‌آمد، چند کلمه‌ای گفت تا مخالفت نشان دهد که موبایل محترم‌شان زنگ زد و مطمئنا برای ایشان که مسئول بودند، فضولی‌های من بی ارزش‌تر از آن بود که بخواهد مزاحم مکالمه‌شان شود. نتیجه آن‌که بدون هیچ صحبتی وارد مکالمه‌ی تلفنی شدند و... .

البته همان‌جا به آقای مجاهد که مسئول اردو بودند -البته با تندی و ناراحتی- اعتراض کردم اما نظر ایشان هم این بود که چاره‌ای نیست و نمی‌شود و نمی‌توانیم و از این دست صحبت‌ها؛ و همه‌ی این‌ها در حالی بود که نزدیک 20 دقیقه کنار اتوبوس‌ها معطل بودیم؛ مسئولان محترم ما را با اجبار از شلمچه کشانده بودند بیرون تا آن‌هایی که نیاز می‌بینند بروند دستشویی؛ بالاخره قرار بود سه ساعتی در اتوبوس باشیم تا از شلمچه برویم پادگان دژ و ممکن بود نرفتن به دستشویی مسئله‌ساز شود.

 و من باز به این نتیجه رسیده بودم که وقتی می‌گویند زود باشید داریم راه می‌افتیم یعنی هنوز نیم ساعتی وقت هست... . ما اکثر العبر و ما اقل الاعتبار...


نوشته شده در  یکشنبه 87/1/18ساعت  11:12 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]