سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چند روزی است چشمانم به سرزمین حضور تو بیش‏تر خو گرفته است؛‏ می‏بینی که!

هر بار بدنم را کنار مزار تو یافتم؛ هر بار آن گنبد همچون آفتاب از دور به چشمانم می‏آید، تو هم می‏آیی. هر بار کفش‏هایم را از پای درآوردم با خودم گفتم آمده‏ای این‏جا تا اندکی نور بیابی؛ برای روشن کردن شب تار زیستنت. با خودم گفتم کاش می‏شد به احترام این وادی هم‏چون طور کفش‏ها را همان ابتدای این شهر از پای درآورد.

تو که یادت هست؛ به خودم می‏گویم؛ اما سبک نوشتن‏اش خطابی است. یادت هست آن روزها وقتی دلم تنگ می‏شد خود را کنار تو می‏یافتم؟ یادت هست چگونه نشستن در جوار نگاه تو به قلبم؛ نه! به وجودم آرامش می‏داد؟ تا این‏جایش را من خوب به یاد دارم. به یاد دارم با چه لذتی به زیارت نگاهت می‏آمدم؛ با چه شوقی غم و دردم را در سرزمین حضور تو از خودم دور می‏کردم.

تا این‏جایش را من یادم هست؛‏خوب خوب. دلم نمی‏خواهد بگویم یادش به خیر. تا معنایش این باشد که امروز دیگر از آن خبرها در دل و جانم نیست. اما چاره‏ای نیست. باید بگویم؛ تا بدانی که حسرت آن روزها را می‏خورم؛‏ یادش به خیر.

آن روزها که هیچ چیز نمی‏توانست آرامم کند گذشته است؛ گرچه فکر می‏کردم نشستن در کنار تو بتواند همه وحشتم را برباید. آن روزهای سخت و ... گذشته است؛ اما باز هم نیازمند توام. نیازمند حضور مادرانه تو؛ نیازمند دستان تو؛ دستان مهربان و دلسوز تو. یادت هست گلایه‏هایم را؟ یادت هست.

شاید آن‏چنان مهم نباشد که نام طهورایی‏ات معصومه است؛ حتا شاید مهم نباشد که از دامن کدام مادر و کدام پدر تربیت یافته‏ای. اما آن‏چه مهم است؛ دستان توست. دستان یاری‏گر و قدسی‏ات.

می‏بینی که!‏ نیازمند نگاه مهربانی تو‏ام؛ مهربانی هم اگر نمی‏شود دست‏کم دل‏سوزی؛ گرچه می‏دانی و دستانت هم ...


نوشته شده در  جمعه 86/8/25ساعت  2:17 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]