هوالحي
تو مي روي و غمت عاشقانه مي ماند
کنارم اين دل پر از بهانه مي ماند
دو برگ ياد غمين از بلوط چشمانت
به باغ خاطره هايم شبانه مي ماند
مرا به نام صدا کن زمان هجرت خويش
همين صداست که در اين زمانه مي ماند
تون صداي تو در هر سرود مي پيچد
بلوغ نام تو در هر ترانه مي ماند
خدايا چه دردآور است قصه کوچ
پرنده مي رود و آشيانه مي ماند
*****
ديروز يكي از غم انگيزترين روزهاي زندگيمان بود ، يكي از روزهايي كه هرگز فراموشش نمي كنيم .
ميدان بهارستان تهران از زيبايي گلهاي عاشقي كه برايش به ارمغان آورده بودند حقيقتا بهارستان شده بود . گلهايي كه آمده بودند تا با اشك چشم شستشو شوند تا آماده ديدار يار گردند .گلهايي كه هر كدام به تنهايي عطر دل انگيزشان گلستاني را بس است .
زبان را ياراي سخن گفتن نبود هر چه را مي خواستي بداني در چشمهاي گريان مي خواندي . ديدگان اشكبار مادران ، قامت خميده پدران و دستان پر نياز كودكاني كه آغوش گرم پدر را طلب مي كردند خود گوياي همه چيز بود .
امروز پرستوهايي را بدرقه كرديم كه آنگونه كه لايقشان بود به ديدار حق شتافتند و لقب شهيد را از پروردگارشان هديه گرفتند .
بزرگ مردان عرصه رسانه ، فرزندان عزيز وطن شهد نوشين شهادت گوارايتان باد