نبسته ام به كس دل، نبسته كس به من دل
چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من
زمن هلاك او دون، چو دل به سينه نزديك
به من هرآنكه نزديك، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سويي، نه باده در سبويي كه تر كنم گلويي به ياد آشنا من
ستاره ها نهفته اند در آسمان ابري، دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
دست ها بالا بود هركسي سهم خودش را مي طلبيد، سهم هركس كه رسيد داغ تر از دل مابود، اما! نوبت من كه رسيد سهم من يخ زده بود!
سهم من چيست!؟ مگر يك پاسخ! پاسخ يك حسرت!
سهم من كوچك بود قد انگشتانم، عمق آن وسعت داشت، وسعتي تا ته دلتنگي ها،
شايد از وسعت آن بود كه بي پاسخ ماند!!
دوستدارالله با تمام نشناخته هايش كه نشناخته ام شناخته هايش را.