يا رفيق!
روستا و شهر و ابر شهر و مادر شهر و غيره و ذلك و الخ نداره! دانش آموز دانش آموزه! شهر ما غرب كشور بود و زمستون يخ بندان داشتيم و به دنبالش تعطيلي مدرسه...يادم هست دبستاني كه بودم يه شب سه چهار ساعت پاي سجاده نشستم و دعا كردم برف بباره!(خب اون موقع ها پاي سجاده خوابم هم مي برد! مثل الان نشده بودم كه! اون موقع ها هنوز آدم بودم!) ...مي گفتم...سه چهارساعتي دعا كردم كه يه دفعه ياد پليس سرچهار راهمون افتادم كه چله ي زمستون هم بايد مي ايستاد اون جا و با دست ماشين ها رو هدايت مي كرد...گريه ام گرفت...از خودم بدم اومد...دوباره سه چهار ساعت نشستم دعا كردم كه فردا برف نباره! اين بار با گريه! يادم نيست فرداش برف باريد يا نه...ولي هر وقت بهش فكر مي كنم دلم براي اون بچه دبستاني كوچولو و كمي تا حدودي گيج اما مومن تنگ مي شه...
يا علي مددي!