جالب است اين همه کتکخوردن و اين همه از ياد بردن و اين همه بازگشتن به زندگي و اميد داشتن به ادامهي آن...
من در تمام عمرم هيچ گاه کتک نخوردهام... نه از پدر، نه از مادر، نه از برادر، نه از معلم،... دريغ از يک سيلي کوچک. آخه چرا فقط يک بار دو تا خطکش از مهربانترين معلم مدرسهمان خوردم؛ البته آن روز همهي بچههاي کلاس خطکش خوردند.
ولي با همهي اين حرفها... تکتک اخمهايي که از پدرم ديدهام را به ياد دارم. همهاش را... چون به ازاء هر کدام آنها جايگاهم پيش او، حداقل يک درجه پايين آمده است.
مثلا آن روز که رفته بودم درياچهي گهر و به خاطر حواش پرتيام، باد چادر را برده بود و ميلههايش را شکسته بود، وقتي برگشتم اصفهان پدرم اخم کرد و من هيچ وقت فراموشش نميکنم و او هم هيچ وقت فراموش نميکند که من در فلان روز و فلان سن اين اشتباه را کردهام و البته ميداند که ديگر اين اشتباه را نميکنم.
چه قدر خانوادهها... پدرها... بچهها با هم فرق ميکنند. چه روزهايي که به خاطر يک اخم چند ثانيهاي پدرم تلخ نشدند!
جاري باشيد...
پست دلنشيني بود.