سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز اسباب‏کشی داشتیم. البته مال من نبود. وقتی رسیدم خبری نبود.
گوشی را در آوردم و مشغول گوش دادن به رادیو شدم. یکی از شبکه‏ها در حال پخش کنفرانس خبری رییس‏جمهور بود. همین‏طور که گوش می‏کردم، اولین سرویس رسید و مجبور شدم گوشی را توی جیبم فرو کنم و سروقت اسباب‏ها بروم.

نتوانستم همه آن‏ها را گوش کنم. منتظر سرویس بعدی بودم.ساعت حوالی هشت بود که دوباره منتظر سرویس بعدی بودم. گوشی‏ام را دوباره درآوردم و رادیو گوش کردم.

اخبار سراسری ساعت هشت رادیو سراسری.
همین‏طور که مشغول گوش کردن بودم، متوجه شدم که ریاست‏جمهوری در کنفرانس خبری 15 تفنگدار انگلیسی متجاوز به آب‏‏های جمهوری اسلامی را آزاد کرده است. آن هم به مناسبت سالروز تولد پیامبر اسلام. جمله‏بندی‏ها و لحن رییس‏جمهور را دقیقا یادم نیست اما هر چه بود...

هر چه بود، اشک مرا درآورد. هوای سردی بود، من هم پیش‏زمینه ذهنی‏ام نسبت به مسئولان و مخصوصا رییس‏جمهور‍، پیش‏زمینه‏ای انتقادی بود اما لحن رییس‏جمهور اسلامی ایران، اشک شوق و افتخار مرا درآورد.

احمد‏ی‏نژاد مرز میان انفعال و اقتدار را آن‏چنان صریح و روشن نمایان کرد که هیچ جایی برای مشتبه شدن آن نمانده است. مهم‏تر از اصل کار شاید این باشد که جمهوری اسلامی، اقتدار را با رافت و مهربانی همراه کرد. نشان دادن اقتدار نظام اسلامی همان اندازه لازم است که نشان دادن چهره‏ای خواستنی و روشن از اسلام ناب.

بر خلاف دولت‏های قبلی، امروز دولت احمدی‏نژاد در عین نشان دادن اقتدار و استحکام در اصول و مبانی انقلاب اسلامی، قلب ملت انگلیس، دولتی‏های انگلیس و آن 15 تفنگدار متجاوز به آب‏های سرزمینی جمهوری اسلامی را خشنود کرده است. و این موفقیت خیلی مهمی است.

البته این را هم باید گفت که دکتر احمدی‏نژاد جز خدمتگزاری نسبت به مردم ایران و انقلاب اسلامی و اسلام ناب، هیچ افتخاری ندارد. اضافه کنید پیروی از رهبر انقلاب.


نوشته شده در  چهارشنبه 86/1/15ساعت  10:57 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

با بعضی‏ها اختلاف دیدگاه دارم. با بعضی دیگر اختلاف مبنا دارم. با بعضی دیگر، اختلاف در بعضی از مبانی معرفتی دارم. به همه این دارم‏ها، اضافه کنید داری، دارد، داریم، دارید، دارند.

مثال می‏زنم.
به نظر من اگر یکی از دولت‏مردان اشتباهی بکند، باید گفت و گفت و گفت تا دیگر از آن اشتباه‏ها تکرار نشود. زیاد اخم‏های‏تان را به هم فرو نبرید. دلیلم این است که آن وزیر یا هر کاره دیگری، کارش را در معرض دید هزاران روزنامه و خبرنگار و خبرساز و جاعل خبر و چهل‏کلاغ‏کننده خبر و امثالهم انجام می‏دهد. خودش هم می داند که پیش چشم همه، این اشتباه را مرتکب می‏شود. انتقادکنندگان فقط نقش آن پسربچه‏ای را بازی می‏کنند که لخت بودن پادشاه را تذکر داد. انتقاد اصولی و آدمی‏زادی نه تنها اشکالی ایجاد نمی‏کند بلکه فواید زیادی هم دارد.

در آن فرض که من با طرف مقابلم اختلاف در مبانی معرفتی داشته باشیم، طرف مقابل من -که مثل خود من طرف‏دار دولت وقت است و مثلا دوست هم هستیم-، از هرگونه انتقادی به دولت ابا دارد و حتی اگر اشتباه فاحشی هم ببیند، به بهانه جلوگیری از تضعیف دولت اسلامی و نیز دلایلی دیگر، به خود اجازه انتقاد یا حتی توصیف شرایط موجود را نمی‏دهد. 

بیشتر توضیح می‏دهم...
برای من هیچ اشکالی ندارد که درباره رنگ روسری خانم‏ها در وبلاگم بحث کنم و حرف بزنم. از نظر من اشکالی ندارد که درباره رکود در عسلویه، گرانی‏های بی‏مزه و اساسا هر موضوع دیگری حرف بزنم. برای من هیچ اشکالی ندارد که بگویم به حقانیت زیارت عاشورا از عمق جان معتقدم. تنها شرط من برای نوشتن این است که نوشته‏ام خلاف قانون اساسی و عرف اخلاقی جامعه نباشد. برای من حتی وجوه دیگر عرف جامعه هم ارزشی ندارد.
به نظر من اگر آقای مشایی رفتار لوسی داشته باشد و به نوعی سبب وهن دولت باشد، گفتن این نکته هیچ اشکالی ندارد. چون رفتار لوس را همه دارند می‏بینند، بنابراین توصیف آن رفتار هیچ مشکلی ایجاد نمی‏کند. هیچ مشکلی. بلکه باعث می‏شود مقصد انتقادشونده ترکستان نشود...

این مثال‏ها فقط مثال بودند.
جالب آن‏جاست که طرف مقابل، انتقاد به گروه‏ها، جناح‏ها و دولت‏های غیر از فلان گروه و جناح و دولت را وظیفه خود بداند...

بگذریم.
این اختلاف در مبانی پایه چندوقتی است خیلی دارد اذیتم می‏کند. البته تا حالا سعی نکرده‏ام کسی را تکفیر کنم اما بالاخره...

می‏گویند: دغدغه دین و دینی داشتن خیلی خوبه ولی دقت کنیم که اینترنت یه محیط عمومیه و شاید درست نباشه هر بحثی بین ما مذهبی‏ها علنی باشه!!


نوشته شده در  دوشنبه 86/1/13ساعت  7:21 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

مدرسه که می‏رفتم خیلی به داستان‏های آقای رحماندوست و آقای قدرت‏الله صلح‏میرزایی علاقه داشتم. هر کتابی که از اون‏ها می‏دیدم می‏خریدم. توی خیالات بچه‏گانه خودم فکر می‏کردم تمام نوشته‏های اون‏ها رو خونده‏م. فکر می‏کردم نوشتن کار آسونیه.

هر بار معلم انشا از ما می‏خواست درباره شغل آینده بنویسیم من می‏نوشتم میخواهم نویسنده بشوم...

راهنمایی که بودم دو تا داستان نوشتم. هر کدوم چیزی در حدود 400 صفحه. حالا که می‏خونم‏شون، خودم هم نمی‏دونم این همه قضایا رو چه‏جوری به هم می‏بافتم. از حوصله اون زمان خودم کلی تعجب می‏کنم. نمی‏دونم اینها رو برای چی دارم می‏گم ولی حالا که با خودم فکر می‏کنم، می‏بینم نوشتن چقدر برای آدم مسئولیت میاره.

راستی چه‏جوری میشه منزلت قلمی که خدا توی قرآن بهش قسم یاد کرده رو زیر سوال نبرد؟!

قلم ...

وقتی به این کلمه فکر میکنم چیزی شبیه اسلحه توی ذهنم تداعی می‏شه که باهاش میشه خیلی چیزها رو نشونه گرفت، خیلی چیزها رو خراب کرد و شاید خیلی چیزها رو بشه باهاش دوباره ساخت. نمی‏دونم...

به این می اندیشم که چند نفر از اونایی که می‏نویسن، به این قلم و جایگاه اون واقفند و چقدر به این آیه قرآن توجه دارند...

بسم‏الله‏الرحمن الرحیم
ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ
سوگند به قلم و آن‏چه می‏نویسند.

لینک مرتبط

نوشته شده در  یکشنبه 86/1/12ساعت  7:40 عصر  توسط گویا 
  نظرات دیگران()

نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده که برای کاری ریزترین محاسبات رو انجام داده باشید ولی آخر کار پیچ بخوره و یک جورهایی همه چیز دست به دست هم بده که اون کار نشه ...

برای من زیاد پیش اومده، زیاد. دیدن قیافه آدم‏ها توی اون لحظه خیلی دیدنیه. ولی اگه به یک چیز توجه کنن که اگه خدا نخاد  کاری انجام بشه، محاله انجام بشه، اگه دقت کنن میتونن وجود یک عواملی رو تو انجام بعضی کارها دخیل بدونن و فلیتوکل علی الله فهو حسبه بهشون آرامش بده ...

ولی ازاون طرف چه کیفی داره وقتی ناخودآگاه برات چیزی مقدر بشه که هیچ فکرش رو نمیکردی.

ایشالا در هر دو صورت راضی به رضای خدا باشیم و هیچ وقت حس نکنیم خدا دوستمون نداره.

راستش اینها رو گفتم تا چیزی که برای من چند روز پیش اتفاق افتاد رو براتون بگم.

چند وقتی بود که توی تابلوهای اعلانات دانشگاه خبر ثبت نام اردوی جمکران رو می‏دیدم و هربار به خاطر شلوغی کار و کلاس‏ها یادم می‏رفت یا وقت نمی‏شد برم و ثبت نام کنم.

تا اینکه آخرای اسفند بود که یکی از بچه ها می‏خاست بره هزینه اردو رو به دفتر فرهنگ اسلامی دانشگاه پرداخت کنه. من هم تازه یادم اومده بود برم ثبت نام کنم ولی وقتی رفتم اسامی ثبت نام‏شدگان اصلی پر شده بود. گذشته از اون اسامی، ذخیره‏ها هم پرشده بود.

مسئول دفتر فرهنگ اسلامی می‏گفت تعداد اتوبوسها رو هم افزایش دادند، دیگه محاله بتونن تعداد اتوبوس‏ها رو زیاد کنن و اسامی ذخیره‏ها هم دیگه گنجایش نداره.

با‏ هر التماسی بود اسمم رو به عنوان آخرین نفر نوشتم و چند روز که گذشت دیگه چون از رفتن ناامید بودم قضیه رو فراموش کردم.

ولی چند روز بعد وقتی ناخودآگاه گذارم به دفتر فرهنگ افتاد رئیس دفتر گفت که هزینه سفر رو پرداخت کنید و برای سفر آماده باشید.

خداییش نزدیک بود گریه کنم ... .

شاید حال من بیشتر به کسانی که قراره به حج برن نزدیک بود ولی نزدیک بود گریه کنم ... .


نوشته شده در  شنبه 86/1/4ساعت  5:9 عصر  توسط گویا 
  نظرات دیگران()

چند روزی است از کامپیوتر و اینترنت و اینا دورم...

و این دوری نیز تا نیمه اول فروردین 86 ادامه خواهد یافت.
چند روزی است که بعد از اردوی جنوب، آزاد شدهام و فعلا دارم دوره بیکاری و غیره را میگذرانم!

روزهای خوبی است. روزهای آغاز سال، روزهای آسودگی کامل. روزهایی که کمترین فشارها و رنجهای روانی و درونی را در خود دارد، گرچه در هر صورت ناراحتیهایی هستند که روز و ماه نمیشناسند.

فکر نمیکردم نیازی ببینم مستقلا درباره اردو چیزی بنویسم.
اولین بار که با مقدار زیادی آدم به اردو رفتم، فکر کنم سال 74 بود که راهی مشهد شدیم. تا حالا اردوهای زیادی رفتهام و با جماعتهای مختلفی نیز همراه بودهام. این اردو شاید از جهاتی خیلی برایم مهم و شاید حیاتی بود. خیلی دوست داشتم هیچ مشکلی در روند انجام کارها پیش نیاید و ... .

چند خطی نوشتم اما احساس میکنم اگه بخام اینجوری بنویسم ناقص میشه. ایشالا سعی میکنم یه گزارش کامل درباره اردو بنویسم.

خدا کنه اثرات چند روز حضور در فضایی که با یاد شهدا همراه بوده، دستکم یک سال به زندگیمون عطر شهادت بده.

این هم آدرس وبلاگهای شرکت کننده:
البته اینها را از توی سایت دفتر توسعه برداشتهام. همانجا یادآور شدهاند که ممکن است اشتباهاتی در لینکها وجود داشته باشد.

مدیر | شب نوشت | مجاهد فی سبیل الله | سوزنبان | کشکول جوانی | کلرجی من | فاتح | بچه های قلم | حاجی بازاری | مظاهر | عصر موعود | یگان | پاکدیده | پلاک | قله نور | مرور | منجی عالم | بشارت ظهور | مسجد | رند | مجاهد | قافله شهدا | شیعه مذهب برتر | عروج | گل پسر | آهستان | وصلت | عبد زیر صفر | حاج جمال | ازدواج | خادمی | منتظر | تیم مدیریت آفتاب بلاگ | من نوشته | حنیف | به همین سادگی

ترنم باران | زنده یاد | سه نقطه | تو را من چشم در راهم | آوای باران | یاد باران | آرام دل | دنیای سه خواهر | شبهای روشن | دست نوشته های یک دختر کج و معوج | استشهادی | ناتانائیل | حنیف313 | یوسف فاطمه | مصباح الهدی | دادگاه رسمی | برای تو | مسجد | بوی خوش گل یاس | دیوانه دل | مونیلا | شمارش معکوس | گنجینه معرفت | یوسف | محجبه | سلما | مثل یک رویا | پاک روان | تاج من | پارسانیک | آخوندها از مریخ نیامده اند | سراج | شفقت | اروند کنار | من و دل


نوشته شده در  پنج شنبه 86/1/2ساعت  6:59 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()

<      1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]