سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لب‏خند می‏زند. نمی‏خندد. تبسم به لب دارد.

بر فراز وجودم ایستاده است. شمعی روشن کرده است. خیلی وقت است. هنوز می‏شود شمع روشن را در میان انگشتان آسمانی‏اش دید. شمع را جایی نکاشته است.

شمع روشن است. سال‏هاست.

شاید برای من شمع روشن کرده است. لب‏خند می‏زند. کاش این‏همه از آن‏روزها فاصله نگرفته بودم.

باد می‏آید. چشمانم را خاک فراگرفته است. شمع روشن است.

کودک درونم برایم فاتحه می‏خواند. نامه‏ای به خط سرخ بر کاغذی پاره.


نوشته شده در  دوشنبه 86/3/7ساعت  9:14 عصر  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]