سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برگشتیم.

و این یعنی این‏که تمام شد. یعنی این‏که سهم‏مان همین بوده است.

شاید نتوانم یا فرصتش پیش نیاید یا اصلا لزومی نبینم که از خاطرات این چند روزه بگویم. شاید حرفی از معراج شهدا و آن شهید تازه از زیر خاک درآمده نزنم. شاید نگویم که سرزمین شلمچه، آن‏جا که کربلای ایران است و نزدیک‏ترین جا به کربلا، چه طراوتی داشت و چه رنگ و بوی ... .
شاید هیچ حرفی از قتلگاه فرزندان خمینی در فکه و هویزه نزنم.

و هزار شاید نگویم دیگر ...
اردوی جنوب خیلی خوب بود. خیلی. مخصوصا با وجود بعضی‏ها که وقتی از ما جدا شدند، عزا گرفته بودم. مهم نیست.

زندگی عادی من، از سرزمین‏های افکار و آرمان‏ها و کارهای شهدا و امام‏شان خیلی دور است. خیلی. خیلی باید خدا را شکر کنم که کسی پیدا شده است و دست مرا گرفته است و در میان سرزمینی رها کرده است که روزها و شب‏هایش به عبادت و عبودیت گذشته است. زیاد نمی‏خواهم روضه بخوانم اما همین را بگویم که دست‏های کسی که مرا از این زندگی ... چند روزی به قلب زمین برده است، می‏بینم.

شاید فرصتی برای شرح مفصل یا حتی اجمالی این چند روزه پیش نیاید اما یقین دارم که شهدا کار خودشان را کرده‏اند و تاثیر کارشان در نوشته‏ها به چشم خواهد آمد.

سال نو مبارک


نوشته شده در  سه شنبه 85/12/29ساعت  9:31 صبح  توسط  
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بازار مؤمن است یا مستکبر؟
دِ زود باش
بهانه‏ای به نام «دعوت»
[عناوین آرشیوشده]